لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

دل بی تو هوای می و میخانه ندارد


دل بی تو هوای می و میخانه ندارد

بی گردش چشمت سر پیمانه ندارد

 

خمیازه کشیدیم بجای قدح می

ویران شود آن شهر که میخانه ندارد

 

آئینه چه داند که در او عکس رخ کیست ؟

عاشق خبر از جلوه‌ی جانانه ندارد

 

بی‌ساخته حسنی است جمالش که چو خورشید

هر صبح به کف آینه و شانه ندارد

 

فانوس دلی نیست که در پرده‌ی پندار

شمعی ز تجلی تو در خانه ندارد

 

عشق تو چه داند که دل ما به چه حال است ؟

آتش خبر از سوزش پروانه ندارد

 

غم را چه غم است اینکه خراب است دل ما ؟

سیلاب بهاری غم ویرانه ندارد

 

از صحبت عاقل نگشاید دل عاشق

بیزارم از آن شهر که دیوانه ندارد

 

دولت چو دهد دست، دنی را چه خوش آید ؟

خوابیدن پا حاجت افسانه ندارد

 

تکلیف وطن چیست نجیب این همه دل را

خواهش چو به کاشان و به کاشانه ندارد

 

نجیب کاشانی



شب چو در بستم و مست از می نابش کردم


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه‌ی چشم

آن قدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه‌ی درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آن چه جان کند تنم، عمر حسابش کردم

 

فرخی یزدی



شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد


شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

 

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

 

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آن است که پاکباز باشد

 

به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

 

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

 

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

 

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

 

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

 

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

 

سعدی



گوهر مخزن اسرار همان است که بود


گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه‌ی مهر بدان مهر و نشان است که بود

 

عاشقان زمره‌ی ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

طالب لعل و گهر نیست و گر نه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

 

کشته‌ی غمزه‌ی خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

 

حافظا باز نما قصه‌ی خونابه‌ی چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

 

حافظ



ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش


ای شاه حسن جور مکن بر گدای خویش

ما بنده‌ی توایم بترس از خدای خویش

 

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش

هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

 

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار

جایی نرفته است که آید به جای خویش

 

ای من گدای کوی تو گر نیست رحمتی

باری نظر دریغ مدار از گدای خویش

 

صد بار آشنا شده‌ای با من و هنوز

بیگانه‌وار می‌گذری ز آشنای خویش

 

زاهد برو که هست مرا با بتان شهر

آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش

 

حیف‌ست بر جفا که به اغیار می‌کنی

بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش

 

قدر جفای توست فزون از وفای ما

پیش جفای تو خجلم از وفای خویش

 

گم شد دلم، به آه و فغان دیگرش مجوی

پیدا مساز دردسری از برای خویش

 

چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز

ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش

 

هلالی جغتایی



بگذار تا مقابل روی تو بگذریم


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما را سری‌ست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم این چه حالت است

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ؟

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیست ؟ که در این حلقه‌ی کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

 

سعدی



ای دفتر حسن تو را فهرست خط و خالها


ای دفتر حسن تو را، فهرست خط و خال‌ها

تفصیل‌ها پنهان شده، در پرده‌ی اجمال‌ها

 

پیشانی عفو تو را، پر چین نسازد جرم ما

آیینه کی بر هم خورد، از زشتی تمثال‌ها ؟

 

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بی کسی

شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلال‌ها

 

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای

هر روز گردد تنگ‌تر، سوراخ این غربال‌ها

 

حیران اطوار خودم، درمانده‌ی کار خودم

هر لحظه دارم نیتی، چون قرعه‌ی رمال‌ها

 

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم

زلفش به دستم می‌دهد، سر رشته‌ی آمال‌ها

 

صائب تبریزی



با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است


با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

 

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

 

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند

چهره‌ی امروز در آیینه‌ی فردا خوش است

 

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

 

فکر شنبه تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را

عشرت امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است

 

هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست

بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است

 

صائب تبریزی



دیوانه خموش به عاقل برابر است


دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست

دریای آرمیده به ساحل برابرست

 

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند

از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

 

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق

از پافتادنی که به منزل برابرست

 

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق

با سرمه‌ی سیاهی منزل برابرست

 

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام

دلجویی حبیب به صد دل برابرست

 

صائب ز دل به دیده‌ی خونبار صلح کن

یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

 

صائب تبریزی



حضور دل نبود با عبادتی که مراست


حضور دل نبود با عبادتی که مراست

تمام سجده‌ی سهوست طاعتی که مراست

 

نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟

ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست

 

ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست

ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست

 

اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد

نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟

 

ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست

ز آشنایی مردم کدورتی که مراست

 

چو کوتهی نبود در رسایی قسمت

چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟

 

سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست

ز میزبانی مردم خجالتی که مراست

 

به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد

اگر برون دهم از دل محبتی که مراست

 

چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب

نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

 

صائب تبریزی



چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما


چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

 

ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد

کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

 

قطره‌ی اشکیم با آوارگی هم کاروان

در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما

 

فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم

گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

 

پیکر ما می‌کند شمشیر را دندانه‌دار

در لباس از جوهر ذاتی زره‌پوشیم ما

 

کار روغن می‌کند بر آتش ما آب تیغ

خون منصوریم، دائم بر سر جوشیم ما

 

خرقه‌ی درویشی ما چون زره زیر قباست

پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما

 

نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست

کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

 

بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم

چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما

 

از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن

گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

 

صائب تبریزی



عمری است حلقه ی در میخانه ایم ما


عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما

 

از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما

 

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما

 

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما

 

گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما

 

از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟

 

چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما

 

مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

 

صائب تبریزی



بی قدر ساخت خود را نخوت فزود ما را


بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

 

چون موجه‌ی سرابیم، در شوره‌زار عالم

کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را

 

آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند

از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

 

خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا

زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را

 

چون خامه‌ی سبک مغز، از بی حضوری دل

شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را

 

گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید

چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟

 

تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ

از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را

 

از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم

در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را

 

صائب تبریزی



اگر به بندگی ارشاد می کنیم تو را


اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را

اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را

 

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار

که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را

 

درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار

خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را

 

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار

که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را

 

فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد

اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را

 

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی

بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را

 

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب

که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را

 

صائب تبریزی



دانسته ام غرور خریدار خویش را


دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

 

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

 

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

 

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را

 

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم

چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

 

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

 

صائب تبریزی