لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر


ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

 

در آفاق گشاده است و لیکن بسته است

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

 

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

 

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

 

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر

 

این حدیث از سر دردی است که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

 

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

 

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

 

من از این هر دو کمان‌خانه‌ی ابروی تو چشم

برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

 

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

 

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده‌ی چشم بصیر ؟

 

سعدی



دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند


دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند

آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

 

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش

دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

 

آزادگان به مشورت دل کنند کار

این عقده کار سبحه‌ی صد دانه می‌کند

 

ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی

دست بریده‌ی که تو را شانه می‌کند ؟

 

غافل ز بی‌قراری عشاق نیست حسن

فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند

 

یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند

صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند

 

صائب تبریزی



آن نه عشق است که از دل به دهان می آید


آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

 

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

 

کشتی هر که در این ورطه‌ی خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

 

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

 

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

 

عاشق آن است که بی‌خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

 

حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

 

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

 

اندرون با تو چنان انس گرفته است مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید

 

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

 

سعدیا این همه فریاد تو بی‌دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

 

سعدی



از در درآمدی و من از خود به در شدم


از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

 

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

 

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدیم و مشتاق‌تر شدم

 

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

 

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

 

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

 

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

 

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

 

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

 

سعدی



ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من


ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من ؟

 

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من ؟

 

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

آسمان حیرت بماند از اشک چون پروین من

 

گر بهار و لاله و نسرین نروید، گو مروی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من

 

گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش

ور به شوخی در خرامی وای عقل و دین من

 

خار تا کی ؟ لاله‌ای در باغ امیدم نشان

زخم تا کی ؟ مرهمی بر جان دردآگین من

 

نه امید از دوستان دارم، نه بیم از دشمنان

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من

 

از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من

 

خلق را بر ناله‌ی من رحمت آمد چند بار

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من ؟

 

سعدی



خبر از عیش ندارد که ندارد یاری


خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

 

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری

 

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

 

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری

 

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست

نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

 

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

 

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند ؟

حال افتاده نداند که نیفتد باری

 

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

 

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

 

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

 

سعدی