لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

صد حیف از محبت بیش از قیاس ما


صد حیف از محبت بیش از قیاس ما

با بی‌وفای حق وفا ناشناس ما

 

بودی به راه سیل بسی به که راه او

طرح بنای عشق محبت اساس ما

 

عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش

گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما

 

ما را به دست رشک مده خود بکش به جور

این است از مروت تو التماس ما

 

کفران نعمتش سبب قطع وصل شد

زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما

 

ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز

دارد اگر نگاه تو زینگونه پاس ما

 

وحشی از این عزا به در آییم تا به کی

باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما

 

وحشی بافقی



هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی


هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

 

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید؟

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

 

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیک‌بختان بی محنت سوالی

 

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

 

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد؟

کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

 

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالی

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

 

اول که گوی بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

 

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

 

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

 

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

 

سعدی



دعوی عشق ز هر بلهوسی می آید


دعوی عشق ز هر بلهوسی می‌آید

دست بر سر زدن از هر مگسی می‌آید

 

اوست غواص که گوهر به کف آرد ورنه

سیر این بحر ز هر خار و خسی می‌آید

 

از دل خسته‌ی من گر خبری می‌گیری

برسان آینه را تا نفسی می‌آید

 

چه شتاب است که ایام بهاران دارد

که ز هر غنچه صدای جرسی می‌آید

 

زاهد از صید دل عام نشاطی دارد

عنکبوتی ز شکار مگسی می‌آید

 

ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار

که عجب آتش فریادرسی می‌آید

 

صائب این آن غزل حافظ شیرین‌سخن است

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

 

صائب تبریزی



درد عشقی کشیده ام که مپرس


درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

 

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

 

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

 

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

 

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

 

بی تو در کلبه‌ی گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

 

همچون حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

 

حافظ



دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز


دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز

دروغ‌وعده و قتال‌وضع و رنگ‌آمیز

 

فدای پیرهن چاک ماه‌رویان باد

هزار جامه‌ی تقوا و خرقه‌ی پرهیز

 

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

 

فرشته، عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

 

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

 

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست‌آویز

 

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش وز قضا مگریز

 

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 

حافظ



گاهی به شهر و گاه به صحرا گریستم


گاهی به شهر و گاه به صحرا گریستم

هر جا که گفت این دل شیدا گریستم

 

یا رب چه چشمه‌ای است محبت که من از آن

یک قطره آب خوردم و دریا گریستم ؟

 

تقریب عمده تا نبود گریه کی کنم ؟

خون شد هزار بار دلم تا گریستم

 

پیش تو گریه کردم و بی آبرو شدم

گریم به حال خود که چه بیجا گریستم

 

با من کسی شریک غم از بی کسی نشد

در گوشه‌ای نشستم و تنها گریستم

 

امشب ز گریه در جگرم نم نمانده است

خون وام کردم از همه اعضا گریستم

 

ایام عمر را گذراندم به آه و اشک

امروز ناله کردم و فردا گریستم

 

قطع امید کرده ز هر باب عاقبت

خون همچو زخم بر در دل‌ها گریستم

 

خالی نماند کوچه‌ای از سیل اشک من

چون ابر در هوای تو رسوا گریستم

 

طوفان نوح تازه شد از آب دیده‌ام

با آن که در غمت به مدارا گریستم

 

یک قطره خون نماند کنون در بدن مرا

واقف دل و جگر همه یک جا گریستم

 

واقف لاهوری



ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش ؟


ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش ؟

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

 

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

 

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

 

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند

گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

 

خونت برای قالی سلطان بریختند

ابله ! چرا نخفتی بر بوریای خویش ؟

 

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

 

چاه است و راه و دیده‌ی بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

 

چندین چراغ دارد و بی راه می‌رود

بگذار تا بیفتد و بنشین به جای خویش

 

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد

تا چاه، دیگران نکنند از برای خویش

 

گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی

اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

 

سعدی



امروز در فراق تو دیگر به شام شد


امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

 

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

 

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

 

تنها نه من به دانه‌ی خالت مقیدم

کاین دانه هر که دید گرفتار دام شد

 

گفتم یکی به گوشه‌ی چشمش نظر کنم

چشمم در او بماند و زیادت مقام شد

 

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

اکنونت افگند که ز دستت لگام شد

 

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

 

ابنای روزگار غلامان به زر خرند

سعدی به اختیار و ارادت غلام شد

 

آن مدعی که دست ندادی به بند کس

این بار در کمند تو افتاد و رام شد

 

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

 

سعدی



چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی


چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی ؟

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی ؟

 

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله‌گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

 

تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین

همه‌ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بی کران

قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی ؟

 

هاتف اصفهانی



داد چشمان تو در کشتن من دست به هم


داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

 

هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من

چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم ؟

 

شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

 

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت

زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

 

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال

که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

 

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل

تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم

 

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال

غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم

 

وصال شیرازی



دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران


دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

 

نصیحت‌گوی را از من بگوی ای خواجه دم درکش

که سیل از سر گذشت آن را که می‌ترسانی از باران

 

گر آن ساقی که مستان راست، هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

 

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

 

چه بوی است آن که صبر از من ببرد و عقل و هشیاری

ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران

 

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

 

الا ای باد شبگیری، بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

 

گر آن عیار شهر آشوب روزی حال ما پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

 

گرت وقتی گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب‌کرداران

 

کسان گویند سعدی چون جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

 

سعدی



خراج چین سر زلفت ز مشک ناب گرفت


خراج چین، سر زلفت ز مشک ناب گرفت

رخ تو آینه از دست آفتاب گرفت

 

گر آفتاب نه‌ای از چه ای کمان ابرو

تو چون سوار شدی ماه نو رکاب گرفت ؟

 

بگو به خواب که امشب میا به دیده‌ی من

جزیره‌ای که مکان تو بود آب گرفت

 

تو تا به ناز فکندی به چهر، زلف سیاه

فغان ز خلق برآمد که آفتاب گرفت

 

میان خواب مرا گریه دست داد، ظهیر

ببین که دشمن خونی مرا به خواب گرفت

 

ظهیر فاریابی



ما گدایان خیل سلطانیم


ما گدایان خیل سلطانیم

شهر بند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب نهند آنیم

 

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جایی دگر نمی‌دانیم

 

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

 

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

 

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

 

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزار دستانیم

 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

 

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

 

سعدی



ای یار جفا کرده ی پیوند بریده


ای یار جفا کرده‌ی پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

 

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

 

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده

 

در خواب گزیده لب شرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

 

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک دویده

 

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره‌ی ابروی خمیده

 

میلت به چه ماند ؟ به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

 

گر پای بدر می نهم از نقطه‌ی شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

 

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

 

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

 

سعدی



آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش


آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

 

میوه نمی‌دهد به کس،‍ باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

 

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

 

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

 

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

 

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

 

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

 

سعدی