اولم رام نمودی به دل آرامیها
آخرم سوختی از حسرت ناکامیها
تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من و خاک در میخانه و بدنامیها
چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامیها
قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تا صنوبر نزند لاف خوش اندامیها
میخورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بی دامیها
عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامیها
سر و پا آشتم از عشق، فروغی لیکن
پختگیها نتوان کرد بدین خامیها
فروغی بسطامی