لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

آن که سودا زده‌ ی چشم تو بوده است منم


آن که سودازده‌ی چشم تو بوده است منم

و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم

 

آن ز ره مانده‌ی سرگشته که ناسازی بخت

ره به سر منزل وصلش ننموده است منم

 

آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه‌ی نوش

آفرین گفته و دشنام شنوده است منم

 

آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی

و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم

 

ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک

آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم

 

رهی معیری



رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم


رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم

کار جهان به اهل جهان وا گذاشتیم

 

چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر

رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

 

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست

این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم

 

بالای هفت پرده‌ی نیلی است جای ما

پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم

 

ما را بس است جلوه گه شاهدان قدس

دنیا برای مردم دنیا گذاشتیم

 

کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات

تا دست خود به گردن مینا گذاشتیم

 

شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست

فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم

 

در جستجوی یار دل‌آزار کس نبود

این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

 

ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست

بنیان زندگی به مدارا گذاشتیم

 

صد غنچه‌ی دل از نفس ما شکفته شد

هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم

 

ما شکوه از کشاکش دوران نمی‌کنیم

موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم

 

از ما به روزگار حدیث وفا بس است

نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم

 

بودیم شمع محفل روشندلان رهی

رفتیم و داغ خویش به دل‌ها گذاشتیم

 

رهی معیری



آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود


فردا که لاله زیستن آغاز می‌کند

داغش زبان شعر مرا باز می‌کند

 

درمان یکی است طفل دل غم گرفته را

غافل مشو ز اشک که اعجاز می‌کند

 

جائی که داغ گفتن و ناگفتنش یکی است

مغبون شقایق است که ابراز می‌کند

 

از داغ شعله، شیشه‌ی می را هراس نیست

خشت نپخته وحشت پرواز می‌کند

 

چشم از غزال خوش که غزل‌های دیگران

کی کار بیت خواجه‌ی شیراز می‌کند

 

انصاف را نگر که به اندک بهانه‌ای

تعظیم تاک، سرو سرافراز می‌کند

 

اهل نظر ز یک نظر آگه شود ولی

ما را هنوز عشق برانداز می‌کند

 

آن نخلف ناخلف که قفس شد، ز ما نبود

ما را زمانه چون شکند ساز می‌کند

 

با سرو سربلند، چنار شکسته گفت

هر کس که دلپذیر شود ناز می‌کند

 

از دل به حیرتم که به هفت آسمان پریش

خون می‌چکد ز بالش و پرواز می‌کند

 

پریش شهرضایی



با یاد شانه های تو سر آفریده است


با یاد شانه‌های تو سر آفریده است

ایزد چقدر شانه به سر آفریده است

 

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است

 

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

 

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زود گذر آفریده است

 

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است، اگر آفریده است

 

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

 

چون قید ریشه، مانع پرواز می‌شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

 

می‌خواست کوره در دل انسان بنا کند

مقدور چون نبود، جگر آفریده است

 

غیر از تحمل سر پر شور دوست، نیست

باری که روی شانه‌ی هر آفریده است

 

غلامرضا طریقی



آیینه را نگاه تو دیوانه میکند


آیینه را نگاه تو دیوانه می‌کند

بدمست را عتاب تو میخانه می‌کند

 

از قابلیت تو لیاقت گرفت دل

شب پره را جمال تو پروانه می‌کند

 

سیل غریبه خانه‌ی ما را نمی‌برد

این آب جوشش از دل این خانه می‌کند

 

بالا نشست هر که به مردم امیر شد

دل ز امر دیده میل به جانانه می‌کند

 

سائل امانتی است که رد کردنش بد است

محتاج را کریم ز سر وا نمی‌کند

 

ارثی است از خلیل که افتاده دست ما

این معجزه که گریه‌ی مستانه می‌کند

 

مردم ز فهم نازک دلبر چه دیده‌اند ؟

زلف تو را حکایت ما شانه می‌کند

 

هر کس مرا به دوش بگیرد پس از ممات

تشییع چند بیت غریبانه می‌کند

 

محمد سهرابی



جز خویش مجو رغبت دیدار کس از ما


جز خویش مجو رغبت دیدار کس از ما

یا اینکه بگو هجر بگیرد نفس از ما

 

ما قافله‌ی پیرهن حسن تو هستیم

بو می‌شنوی جای صدای جرس از ما

 

یا امر کن از بال و پرم سرمه بگیرند

یا اینکه بشویند گناه قفس از ما

 

لطفی کن و دریاب مرا تا نفسی هست

زیرا اثر از ما نتوان یافت پس از ما

 

ما را هوس آن است که با مرگ برقصیم

کو تیغ تو تا کام برآرد هوس از ما

 

در محکمه‌ات نوبت و انصاف روا دار

اول تو ز ما جان بستان و سپس از ما

 

یک جلوه سفر کردن ما تا چمن از تو

چسبیدن دامان تو چون خار و خس از ما

 

محمد سهرابی



کس درد را به ناز تو کامل نمی کند


کس درد را به ناز تو کامل نمی‌کند

خار آزموده رغبت محمل نمی‌کند

 

این طفل را به چوب جدایی فلک نکن

کاو جز کتاب درد حمایل نمی‌کند

 

ماندن به راه وصل کم از طوف خانه نیست

حاجی همیشه طی منازل نمی‌کند

 

جز ما که مرگمان هنر رقص بسمل است

مقتول فکر شادی قاتل نمی‌کند

 

چون ما سزای جور و جفا با جفا مده

عاقل جدل به کرده‌ی جاهل نمی‌کند

 

بر مبطل نماز بیا و نماز کن

خون مرا نماز تو باطل نمی‌کند

 

تو جود خود نگه کن و بخل مرا مبین

حاتم نظر به کاسه‌ی سائل نمی‌کند

 

شه را مگر خرابی ما سوی ما کشد

غیر از خرابه گنج که منزل نمی‌کند

 

محمد سهرابی



خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد


خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

 

جز گریه‌ی طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد

 

با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرأت ما کیست خبر داشته باشد؟!

 

اینجا که حرام است پریدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

 

تیغ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد

 

در فضل تو امید برای چه نبندم

جایی که شب امید سحر داشته باشد

 

چون شمع سحرگاه مرا کشته‌ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد

 

بگشای در سینه‌ی ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد

 

می‌گریم و امید که آن روز بیاید

بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

 

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی

هر چند که خلق تو گهر داشته باشد

 

خورشید قیامت چه کند سوختگان را

در شعله کجا شعله اثر داشته باشد ؟

 

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

 

ما حوصله‌ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد

 

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست

هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

 

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو

چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

 

ما در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

 

جز گریه رهی نیست به سر منزل مقصود

هیهات که این خانه دو در داشته باشد

 

عدلش نرود زیر سؤال آن شه حاکم

گر چند نفر را به نظر داشته باشد

 

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند

درد است که شه سائل کر داشته باش

 

محمد سهرابی



برخیز که غیر تو مرا دادرسی نیست


برخیز که غیر تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیشرو و بازپسی نیست

 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم، به تو برمی‌خورم اما

آن سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توأم، جای تو خالی است

فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

 

هوشنگ ابتهاج



زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش


زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش

مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

 

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس

انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

 

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام

گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

 

رفت اما یادگاری بین ما جامانده است

حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

 

هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان

لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

 

محمد شیخی



گفتم که با فراق مدارا کنم نشد


گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد

یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد

 

در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی

در شأن چشم‌های تو پیدا کنم، نشد

 

گفتند عاشق که شدی ؟ گریه‌ام گرفت

می‌خواستم بخندم و حاشا کنم، نشد

 

بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را

از دور چند لحظه تماشا کنم، نشد

 

شاعر شدم که با قلم ساحرانه‌ام

در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد

 

سجاد سامانی



دل دیوانه ام با دیدن بیگانه می لرزد


دل دیوانه‌ام با دیدن بیگانه می‌لرزد

چه با بیگانه می‌گویی ؟ دل دیوانه می‌لرزد

 

توان گریه‌ی آرام در ابر بهاری نیست

اگر از های های گریه‌هایم شانه می‌لرزد

 

برای دیدنم ای کاش در قلب تو شوقی بود

که حتی شمع هم با دیدن پروانه می‌لرزد

 

فرو می‌ریزد ایمان مرا موی پریشانی

که گاهی با نسیم کوچکی ویرانه می‌لرزد

 

تو را می‌بیند و در دست زاهد رشته‌ی تسبیح

تو را می‌بینم و در دست من پیمانه می‌لرزد

 

سجاد سامانی



با من درد آشنا ناآشنایی بیش از این


با من دردآشنا، ناآشنایی بیش از این ؟

ای وفادار رقیبان، بی‌وفایی بیش از این ؟

 

گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران

من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این ؟

 

موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می‌زنی

با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این ؟

 

زاهد دل‌سنگ را از گوشه‌ی محراب خود

ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این ؟

 

پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود

حال، تنها بنده‌ی عشم، رهایی بیش از این ؟

 

سجاد سامانی



به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم


به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

به سر، هوای تو دارم از زمین سیرم

 

دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است

که سایه از سر هیزم‌شکن نمی‌گیرم

 

که‌ام ؟ مبارز سستی که در میانه‌ی جنگ

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم

 

به چاره‌سازی من اعتنا مکن، من نیز

یکی از آن همه بازیچه‌های تقدیرم

 

بهار، بی تو رسیده است و من چو مشتی برف

اگر چه فصل شکوفایی است، می‌میرم

 

سجاد سامانی



یارای گریه نیست به آهی بسنده کن


یارای گریه نیست، به آهی بسنده کن

آری، به آه گاه به گاهی بسنده کن

 

درد دل تو را چه کسی گوش می‌کند ؟

ای در جهان غریب ! به چاهی بسنده کن

 

دستت به گیسوان رهایش نمی‌رسد

از دوردست‌ها به نگاهی بسنده کن

 

سرمستی صواب اگر کارساز نیست

گاهی به آه بعد گناهی بسنده کن

 

اهل نظر نگاه به دنیا نمی‌کنند

تنها به یاد چشم سیاهی بسنده کن

 

سجاد سامانی