لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

بار سنگین ماه پنهان اسب لاغر نابلد


بار سنگین، ماه پنهان، اسبِ لاغر نابلد

ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد

 

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود

نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد

 

از چه می‌خواهی بدانی؟ هیچ یک از ما نماند

دشمن از هر سو نمایان، ما و لشکر نابلد

 

از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند

تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد

 

مشت‌هامان را گره کردیم اما ای دریغ

مشتی از ما سست‌پیمان، مشت دیگر نابلد

 

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش

دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

 

نامه‌ها بستیم بر پاشان، دریغ از یک جواب

باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد

 

کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید

ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد

 

حسین جنتی



پله ها در پیش رویم یک به یک دیوار شد


پله‌ها در پیش رویم یک به یک دیوار شد

زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد

 

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن

تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد

 

اژدهای خفته‌ای بود آن زمین استوار

زیر پایم ناگه از خواب قرون بیدار شد

 

مرغ دست‌آموز خوش‌خوان کرکسی شد لاشه‌خوار

و آن غزل خانگی برگشت و گرگی هار شد

 

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت

بس که در گلشن شبیخون خزان تکرار شد

 

تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا

جا به جا در باغ ویران هر درختی دار شد

 

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر ؟

کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد

 

بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان

گر چه بر وی کوبه‌های مشتمان رگبار شد

 

زهره‌ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ

ورنه جام روزگار از شوکران سرشار شد

 

حسین منزوی



در چنگ میله بال و پرم را شناختم


در چنگ میله بال و پرم را شناختم

افسوس در قفس هنرم را شناختم

 

گم کرده بودم این بدن پاره پاره را

از داغ بی کسی، جگرم را شناختم

 

چون کفش کهنه بی کس و تنها مرا گذاشت

روز نیاز همسفرم را شناختم

 

بانگ انا الحقم همه جا را گرفته بود

بالای دار، قدر سرم را شناختم

 

آن دم زدن ز مردی و مردانگی گذشت

تا زیر بار دل، کمرم را شناختم

 

سیمرغ کو که باز در این دشت پر غبار

در خاک و خون تن پسرم را شناختم

 

یک روز مثل آینه، یک روز مثل آه

این گونه روح در به درم را شناختم

 

حسین جنتی



التماست را ببینم زاری ات را بشنوم


التماست را ببینم زاری‌ات را بشنوم

وز خلایق قصه‌ی بیماری‌ات را بشنوم

 

روزگار شادی‌ات چون برق لامع بگذرد

ضجه‌هایت در شب دشواری‌ات را بشنوم

 

از پلیدی جامه‌ات را پاک نتوانی کنی

چون زمین‌گیران حدیث خواری‌ات را بشنوم

 

عذر نپذیرم که از نالیدنت گوشم پر است

چند باید روضه‌ی تکراری‌ات را بشنوم

 

سرنوشتت در تباهی مایه‌ی عبرت شود

حاصل یک عمر کژرفتاری‌ات را بشنوم

 

در مثل نامت نماد مردم نادان شود

در متل نقل ندانم‌کاری‌ات را بشنوم

 

«خبط خود را می‌پذیری؟» پرسمت روزی به لطف

با کمال شرمساری «آری»ات را بشنوم

 

سمانه کهرباییان



به هم تنیده فلک از ازل کلافم را


به هم تنیده فلک از ازل کلافم را

بریده قابله با غصه بند نافم را

 

تو از تبار بتانی و من مسلمانم

چگونه رفع کنم با تو اختلافم را ؟

 

به جز به گرد تو گشتن نکرده‌ام کاری

بگو چرا نپذیرفته‌ای طوافم را ؟

 

دلم هوای تو کرد و اسیر طوفان شد

عجب به هم زده‌ای آسمان صافم را

 

به ابر و باد سپردم که بعد رفتن من

به گوش تو برسانند اعترافم را

 

همیشه بر دل خود چیره بوده‌ام اما

قبول می‌کنم این آخرین مصافم را

 

حسین بیگی نیا



از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم


از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار پریشانی است رو سوی که بگریزیم ؟

هنگامه‌ی حیرانی است خود را به که بسپاریم ؟

 

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی‌بینیم ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم

 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی



من با خزان خزیده تب رنگ و بو ندارم


من با خزان خزیده، تب رنگ و بو ندارم

من روز مرگ دیده، شب آرزو ندارم

 

تو چه خواندی از خطوطم ؟ دو سه صفحه‌ای سکوتم

به چه گوش می‌سپاری ؟ سر گفتگو ندارم

 

همه گونه رد دردم، همه سویه خط خنجر

همه زخمی‌ام از این روست که پشت و رو ندارم

 

چه سلاح و چند پرچم ؟ اگر از قبیله‌ی غم

دو هزار لشکر آید، دو سه جنگجو ندارم

 

برو آی بخت رنگین، سر جنگ و نفرت و کین

همه دیده‌اند داری، تو بیا بگو ندارم

 

به چه می‌دهی امیدم ؟ که من از همه بریدم

بگذار تا بگریم، غم آبرو ندارم

 

شب در حصارم اما، همه انتظارم اما

غم عشق دارم اما، گله‌ای از او ندارم

 

مرتضی لطفی



آن شب که تو را با دگری دیدم و رفتم


آن شب که تو را با دگری دیدم و رفتم

چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم

 

مانند نسیمی که نداند ره خود را

دامن ز گلستان تو برچیدم و رفتم

 

یا همچو شعاعی که گریزنده و محو است

بر گوشه‌ی دیوار تو تابیدم و رفتم

 

ای کوکب تابنده‌ی دولت، تو چه دانی

کز این شب تاریک چه‌ها دیدم و رفتم

 

ای شمع که در خلوت او اشک فشانی

بر گریه‌ی بیجای تو خندیدم و رفتم

 

آن روز که دور از نگه مست تو گشتم

چون اشک تو در پای تو غلتیدم و رفتم

 

آغوش تو چون محرم راز دگری بود

پیوند دل از عشق تو ببریدم و رفتم

 

هر نغمه که برخاست از این بزم غم آلود

غیر از سخن عشق تو نشنیدم و رفتم

 

ای باد که باز است به رویت در این باغ

این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم

 

ابوالحسن ورزی



رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز


رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز

عکس روی تو در این آینه پیداست هنوز

 

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد

دل نفرین شده‌ی ماست که تنهاست هنوز

 

در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز

در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

 

گر چه امروز من آیینه‌ی فردای من است

دل دیوانه در اندیشه‌ی فرداست هنوز

 

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست

زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

 

لب فرو بسته‌ام از شرم و زبان نگهم

پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز

 

ابوالحسن ورزی



آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود


آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب آلوده‌اش را مستی رویا نبود

 

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

 

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

 

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گر چه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

 

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

 

دیدم آن چشم درخشان را ولی در آن صدف

گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

 

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

 

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

اگه از درد دلم ز آن عشق جانفرسا نبود

 

ای نداده خوشه‌ای ز آن خرمن زیبایی‌ام

تا نبودی در کنارم، زندگی زیبا نبود

 

ابوالحسن ورزی



به بازجوی درون فرصت سوال مده


به بازجوی درون فرصت سوال مده

خیال سفسطه دارد، به او مجال مده

 

بدان مفتش ناپاک، جان پاک نبخش

بدان حرامی دون، بوسه‌ی حلال مده

 

همین تکیده و تنها که می‌روی خوب است

گزیده باش دلا ! تن به ابتذال مده

 

شکستگی مرضی مهلک است، محکم باش

نگاه دار غمت را و انتقال مده

 

در انتظار پذیرش نباش، بیهوده است

به این توقع مسموم پرّ و بال مده

 

به آفرین و ملامت کم و زیاد نشو

عنان صبر به فریاد قیل و قال مده

 

به احتمال طلوعی دوباره فکر نکن

یقین بدان که چنین است، احتمال مده !

 

سمانه کهرباییان



نصیبم از تو به جز قلب پاره پاره چه بود ؟


نصیبم از تو به جز قلب پاره پاره چه بود ؟

به جز دوای کم و درد بی‌شماره چه بود ؟

 

به فکر فتح، به میدان عشق رو کردیم

تو آمدی سپر انداختیم، چاره چه بود ؟

 

تو آمدی که ببینند عاشقان جهان

دل تو را و بفهمند «سنگ خاره» چه بود ؟

 

به برق چشم خود آنگونه سوختی ما را

که پاک برده‌ای از یادمان شراره چه بود ؟

 

کمان کشیدی و شک کردی و رها کردی

به قصد کار چنین خیر، استخاره چه بود ؟

 

تو ـ قلب سوخته ـ یک بار خام عشق شدی

به حیرتم ز تو این جرأت دوباره چه بود ؟

 

سجاد رشیدی پور



گفتند آن خمیده که دیدیم بید بود


گفتند: آن خمیده که دیدیم بید بود

غافل که او شکسته‌ی سروی رشید بود

 

تسخر نزن به عورت عریان باغ من

پاییز بی نجابت و توفان شدید بود

 

دردا که گوی بازی آن روزهایتان

آن سر که دشمنم ز رفیقم برید بود

 

دردا که آن یگانه شهیدی که داشتید

از بین کشته‌های سپاه یزید بود

 

و آن آرمان پاک و بلندی که داشتم

در چشم روزگار شما ناپدید بود

 

«حتی به عشق هم دگر آن اعتماد نیست»

این حرف تلخ از آن لب شیرین بعید بود

 

محمد رضا طاهری



از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پرم


از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پرم

محزون‌تر از کمانچه‌ی کیهان کلهرم

 

داغم چنان که شعله‌ی فریاد و دود داد

پنهان نمی‌شود به قبای تظاهرم

 

آبم ولی به آتش خود نیستم جواب

نانم ولی به سفره‌ی خود، سخت آجرم

 

شعرم که جز به روز سرودن نمی‌رسم

بغضم که جز به درد شکستن نمی‌خورم

 

نفرین به من که خلق، مرا رشته‌های مهر

یک یک بریده‌اند، ولی من نمی‌برم

 

من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن

مثل حباب منتظر یک تلنگرم

 

مرتضی لطفی



ای بوسه ی تو باطل سحر حیای من


ای بوسه‌ی تو باطل سحر حیای من

وی دکمه دکمه منتظر دست‌های من

 

شرمنده‌ام اگر نفست تنگ می‌شود

از بوسه‌های پشت هم بی‌هوای من

 

جان می‌رسید بر لبت از دیدن خودت

بودی اگر هر آینه امروز جای من

 

دودش ز چشم‌های سیاهت بلند شد

آهی که سرمه ریخت به زنگ صدای من

 

نفرین به من اگر که ملایک شنیده‌اند

جز آرزوی داشتنت در دعای من

 

رازی بزرگ بودی و پنهان ز چشم خلق

غافل که بر ملا شدی از رد پای من

 

هستی نخی است در نظرم، بسته بر دو میخ

یک سو وفای توست دگر سو وفای من

 

حسین جنتی