فراقت کاش هر دم کار بر من سختتر گیرد
که تا هر کس مرا بیند، دل از مهر تو برگیرد
راهب اصفهانی
فراقت کاش هر دم کار بر من سختتر گیرد
که تا هر کس مرا بیند، دل از مهر تو برگیرد
راهب اصفهانی
نیست از چاه زنخدان بتان قسمت ما
غیر آبی که ز حسرت به دهان میگردد
قزوینی هندی
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
سعدی
مجنون که به دیوانهگری شهرهی شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
فرخی یزدی
حسن روز افزون او را دید چون ماه تمام
اندک اندک روی خود از شرم پوشیدن گرفت
واقف لاهوری
درس ادیب اگر بود زمزمهی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
نظیری نیشابوری
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها میبرد
تاراج جان هم میکند، دین هم به یغما میبرد
اشرف مازندرانی
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
این قدر هست که مژگان تو خون آلود است
یغما جندقی
بس که حرف حق کسی در دهر نتواند شنید
گیرد اول در اذان گفتن مؤدن، گوش را
صائب تبریزی
گه دهانت جان ستاند، گاه خالت دل برد
در کتاب آفرینش نقطهای بیکار نیست
فانی کشمیری
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب تبریزی
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود ؟
دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است
مسیح کاشانی