لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

 

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

 

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

 

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

 

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

 

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

 

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

 

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

 

اول نظر، دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

 

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

ماندند اهل دانش پیش معانی ما

 

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

 

فروغی بسطامی



خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست


خسرو آن است که در صحبت او شیرینیست

در بهشت است که همخوابه‌ی حورالعینیست

 

دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

 

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

 

روی اگر باز کند حلقه‌ی سیمین در گوش

همه گویند که این ماهی و آن پروینیست

 

گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست

 

سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

ای که در هر بن موییت دل مسکینیست

 

جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست

 

هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست

 

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست

 

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست

 

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

 

سعدی



مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم


مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

 

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

 

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

 

حافظ



حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 

ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

 

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

 

حافظ



نه دسترسی به یار دارم


نه دسترسی به یار دارم

نه طاقت انتظار دارم

 

هر جور که از تو بر من آید

از گردش روزگار دارم

 

در دل غم تو کنم خزینه

گر یک دل و گر هزار دارم

 

این خسته دلم چو موی باریک

از زلف تو یادگار دارم

 

من کانده تو کشیده باشم

اندوه زمانه خوار دارم

 

در آب دو دیده از تو غرقم

و امید لب و کنار دارم

 

دل بردی و تن زدی همین بود

من با تو بسی شمار دارم

 

دشنام همی دهی به سعدی

من با دو لب تو کار دارم

 

سعدی



خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

 

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

 

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

 

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

 

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

 

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

 

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

 

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

 

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

 

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 

سعدی



شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

 

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

 

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی‌اش سوره‌ی اخلاص دمیدیم و برفت

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

 

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

 

حافظ



عاشقی چیست مبتلا بودن


عاشقی چیست مبتلا بودن

با غم و محنت آشنا بودن

 

سپر خنجر بلا گشتن

هدف ناوک قضا بودن

 

بند معشوق چون ببستت پای

از همه بندها جدا بودن

 

زیر بار بلای او همه عمر

چون سر زلف او دو تا بودن

 

آفتاب رخش چو رخ بنمود

پیش او ذرهٔ هوا بودن

 

به همه محنتی رضا دادن

وز همه دولتی جدا بودن

 

گر لگدکوب صد جفا باشی

همچنان بر سر وفا بودن

 

عشق اگر استخوانت آس کند

سنگ زیرین آسیا بودن

 

انوری



ای خسته بی قرار چونی ؟


ای خسته‌ی بی‌قرار چونی؟

بی مونس و غمگسار چونی؟

 

یاران چه شدند و دوستداران

بی یار در این دیار چونی؟

 

رفت آن که طبیب خستگان بود

با درد دل فگار چونی؟

 

در گریه نمک نمانده دیگر

ای سینه‌ی داغدار چونی؟

 

گردی نرسیده از ره یار

ای دیده‌ی انتظار چونی؟

 

ای مرغ قفس ترانه‌ات کو؟

بی برگ در این بهار چونی؟

 

چون شمع، حزین در آتش دل

با دیده‌ی اشکبار چونی؟

 

حزین لاهیجی



تا حال منت خبر نباشد


تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

 

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

 

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

 

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

 

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

 

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

 

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

 

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

 

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

 

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

 

سعدی



ترسم که اشک در غم ما پرده در شود


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

 

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

 

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه‌ی او خاک در شود

 

حافظ چو نافه‌ی سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

حافظ



دل از من برد و روی از من نهان کرد


دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

 

حافظ



آب حیات من است خاک سر کوی دوست


آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست

 

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

 

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه‌ی هندوی دوست

 

داروی مشتاق چیست ؟ زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

 

گر متفرق کنند خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

 

گر شب هجرش مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

 

هر غزلم نامه‌ای است شرح غم عشق یار

نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست ؟

 

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحر گیر

سحر نخواهد خرید غمزه‌ی جادوی دوست

 

سعدی



روزگاری است که سودازده روی توام


روزگاری است که سودازده‌ی روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

 

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

 

نقدِ هر عمر که در کیسه‌ی پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

 

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

 

دست مرگم نکَند میخ سراپرده‌ی عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

 

عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

 

گر بخوانی و برانی به چه خواهم برگشت

که گرم تیغ زنی بنده‌ی بازوی توام

 

لاجرم خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت‌کش محراب دو ابروی توام

 

سعدی از پرده‌ی عشاق چه خوش می‌گوید

تُرک من پرده برانداز که هندوی توام

 

سعدی



من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را


من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

 

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را

 

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

 

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بی‌وفا خود را

 

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

 

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

 

وحشی بافقی