گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
وحشی بافقی
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
وحشی بافقی
ای شاهباز دوری ما از تو لازم است
گنجشک را چه زهرهی همآشیانیت
وحشی بافقی
به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت
بریز برگ که ابر امید آب ندارد
وحشی بافقی
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
وحشی بافقی
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که پرانند بیش، بیشتر آید
وحشی بافقی
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا ؟
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
وحشی بافقی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم این چنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
وحشی بافقی
وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا
وحشی بافقی
صد حیف از محبت بیش از قیاس ما
با بیوفای حق وفا ناشناس ما
بودی به راه سیل بسی به که راه او
طرح بنای عشق محبت اساس ما
عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش
گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما
ما را به دست رشک مده خود بکش به جور
این است از مروت تو التماس ما
کفران نعمتش سبب قطع وصل شد
زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما
ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو زینگونه پاس ما
وحشی از این عزا به در آییم تا به کی
باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما
وحشی بافقی
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
وحشی بافقی
گوشهی ناامیدیام داد ز صد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکستهبال را
وحشی بافقی
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
وحشی بافقی
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادارترم من
بر بی کسی من نگر و چارهی من کن
زان کز همه کس بی کس و بی یارترم من
بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من
وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
وحشی بافقی
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشی است
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
وحشی بافقی
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهی این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهی این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله از خویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم، ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم این همه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
وحشی بافقی