وصل تو به خواب دید نتوان
این گل به خیال چید نتوان
با تیغ زبان پندگویان
ما را ز شما برید نتوان
برخیز دلا رویم از این کو
زین بیش جفا کشید نتوان
این است اگر تپیدن من
در وصل هم آرمید نتوان
هر چند به دست کس نیایی
دست از طلبت کشید نتوان
پیکان تو چون دل عزیز است
در پهلوی غیر دید نتوان
دل لعل گران بهاست، خوبان
ارزان ز کسی خرید نتوان
گیرم که دماغ دیدنت نیست
غمنامهی من درید نتوان
مینالم بس که ناتوانم
آواز مرا شنید نتوان
تو قید شهید غم چه دانی ؟
بهر تو به خون تپید نتوان
برگشت به سینه آه نومید
آن جا که تویی رسید نتوان
هر چند برانی از در خویش
رفتن ز تو ناامید نتوان
روزی احوال واقف آن شوخ
پرسید ولی شنید نتوان
واقف لاهوری
11 سپتامبر 2015