به روی سیل گشادیم راه خانهی خویش
به دست برق سپردیم آشیانهی خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین تو را ؟
همین قدر تو مرانم ز آستانهی خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهی خویش ؟
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به نالهی سحر و گریهی شبانهی خویش
ز رشک تا که هلاکم کند، به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهی خویش
فریب خال لبش خوردم و ندانستم
که دام کرده نهان در قفای دانهی خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهی خویش
رهی معیری