لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

امان ندیده کسی از گزند حیله ی خویش


امان ندیده کسی از گزند حیله‌ی خویش

که حبس کرده خودش را ، قفس به میله‌ی خویش

 

مباد فتنه چو فانوس در دلت باشد،

که نیست راه رهایی ، هم از فتیله‌ی خویش !

 

به فکر فتح جهان آن قبیل می‌افتند،

که بر نیامده‌اند از پس قبیله‌ی خویش !

 

به فکر فتح جهانند و می‌توانی دید

هزار مسئله دارند در طویله‌ی خویش !

 

فغان که این دله‌دزدان به گرد وهم زمین،

چنان خوشند که فرزند من به تیله‌ی خویش !

 

کدام می‌کُشدم ؟ عنکبوت یا نساج ؟

چه‌ها که دیده‌ام از روزنان پیله‌ی خویش !

 

حسین جنتی



بازار خنده را به تمامی کساد کرد


بازار خنده را به تمامی کساد کرد

غم، بس که روی دست دلم ماند و باد کرد

 

تیغ تو ؟ یا صدای من خسته ؟ ای رفیق

در این میانه دشمن ما را چه شاد کرد ؟

 

آن را که از غریبه توقع نداشتیم

خنجر به دست، هم نفس خانه زاد کرد

 

دم می‌زد از رفاقت و تیغ از میان کشید

ما را ظنین به صحت و سقم معاد کرد !

 

هر کس گذشت از سر نعش جوان شهر

چنگیز را به رسم ادب زنده باد کرد !

 

ای منجی صداقت و لبخند، الامان

باید در این زمانه زیاد از تو یاد کرد

 

دارد می‌آورد به سر باغمان، تبر

آن را که با حسین تو ابن زیاد کرد

 

حتی درخت، سینه‌ی این خاک را شکافت

زیرا زمین به دانه‌ی آن اعتماد کرد

 

باز آ، که بی‌تو سکه‌ی بی‌اعتبار درد

بازار خنده را به تمامی کساد کرد

 

حسین جنتی



مترسک ساختم تا پاسبان خرمنم باشد


مترسک ساختم تا پاسبان خرمنم باشد

نه این که شانه‌هایش تکیه‌گاه دشمنم باشد

 

لباسم را تنش کردم، کلاهم را به او دادم،

که شاید، قدردان زحمت گاو آهنم باشد

 

گمان حتی نکردم شاید آن اهریمن بدخو

به من نزدیک‌تر از دکمه‌ی پیراهنم باشد

 

خودم کردم، که بر دوشش کلاغی دیدم و رفتم

که ترسیدم گناهش تا ابد بر گردنم باشد

 

ندانستم که بار این گناه آسان‌تر است از آن،

که عمری لکّه‌ی این ننگ نقش دامنم باشد

 

مترسک ساختم، در دردسر افتاده‌ام ، اما

گمانم چاره‌اش دست اجاق روشنم باشد !

 

حسین جنتی



باید که ز داغم خبری داشته باشد


باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود، جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش،

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد !

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد

 

سر در گمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

 

حسین جنتی



گرفتم خالق یکتای ما غفار هم باشد


گرفتم خالق یکتای ما غفار هم باشد !

سزاوار است سلطان فکر استغفار هم باشد !

 

سزاوار است سلطان اندکی تقوا کند پیشه

خصوصاً این که منظور نظر جبار هم باشد !

 

بکوشد بعد وی نام نکویی هم به جا ماند

به فکر «یادگار گنبد دوار هم باشد» !

 

ز آه بینوایان بام قصرش را سبک سازد

کمی اندیشناک سختی آوار هم باشد !

 

که آوار است و هیچ از شوکت و حرمت نمی‌داند

به روی تاج اگر چه بر سرش دستار هم باشد !

 

اگر بر کاروانی ره ببندد لاجرم باید،

دگر چشم انتظار لشکر مختار هم باشد !

 

کمی تاریخ خواندن لازم آید شیخ و سلطان را

که غیر از قصه‌ی عبرت در او تکرار هم باشد !

 

حسین جنتی



ساعتی نیست که در شهر گرفتاری نیست


ساعتی نیست که در شهر گرفتاری نیست

شهر غارت شده و نعره‌ی عیاری نیست

 

نه زلیخا و عزیزی، نه ترنجی، نه کسی

یوسف از چاه برون آمده، بازاری نیست

 

حسن، آنست که در صورت بسیاری هست

عشق، چیزی است که در چنته‌ی بسیاری نیست

 

نه مغول، دست کشیده است ز خونخواری خویش

مو به مو گشته ولی گردن عطاری نیست

 

شیخ ما گشت پی آدم و در شهر نبود

گشته‌ایم از همه سو اینهمه را، آری نیست

 

در قطاریم و به مقصد نگران، ناچاریم

کوه می‌ریزد و دهقان فداکاری نیست

 

کاش آزادتر از خاک بیابان بودیم

خرم آن باغ که در چنبر دیواری نیست

 

حسین جنتی



گاه در گل میپسندد گاه در گل میکشد


گاه در گُل می‌پسندد، گاه در گِل می‌کشد

هر چه آدم می‌کشد، از خامی دل می‌کشد

 

گاه مثل پیرمردان ساکت است و با وقار

گاه مثل نو عروسان، بی‌خبر کل می‌کشد

 

کجروی‌های فضیل این نکته را معلوم کرد

عشق حتی بار کج را هم به منزل می‌کشد

 

موج‌های بی‌قرار و گوش‌ماهی‌ها که هیچ

عشق، گهگاهی نهنگی را به ساحل می‌کشد

 

دوست مست و چشم من مست است و می‌دانم، دریغ

دست از آهو، پلنگ مست مشکل می‌کشد

 

حسین جنتی