بوسهای ده علی الحساب و مپرس
آرزوهای بیشمار مرا
واقف لاهوری
واقف کشدم گریه بیابان به بیابان
چون سیل ز کف رفته عنانم چه توان کرد ؟
واقف لاهوری
تیر غم بر دل عاشق ز درون میآید
هست بی فایده این سینه سپرداری دل
واقف لاهوری
ترسم که تاب پرسش فردا نیاوری
امروز یک دو بوسه بده خونبهای دل
واقف لاهوری
پیش تیر حادثات افتادگی باشد سپر
هر که گردن میکشد، واقف نشانی بیش نیست
واقف لاهوری
جلوهی یوسفیاش کرده به کار دل من
حزن یعقوبی و اندوه زلیخایی را
واقف لاهوری
بتان ز بس که به دل خانه کردهاند مرا
قسم به کعبه که بتخانه کردهاند مرا
واقف لاهوری
تا پس از مرگ هم آسوده نباشم، آن شوخ
با رقیبان ز سر تربت ما میگذرد
واقف لاهوری
زلف او دستم کشیدی، روی گرداندی ز من
شکوه از لیل و نهار ناموافق میکنم
واقف لاهوری
در هجر بیقرارم و در وصل مضطرب
یاران علاج نیست من ناشکیب را
واقف لاهوری
چون سیل روم در طلب دوست شتابان
ویرانه به ویرانه، بیابان به بیابان
واقف لاهوری
اشکم به دیده میگفت آمادهی چکیدن
از دوست یک اشارت، از ما به سر دویدن
واقف لاهوری
حسن روز افزون او را دید چون ماه تمام
اندک اندک روی خود از شرم پوشیدن گرفت
واقف لاهوری