لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه‌ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله‌ی این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله‌ی دست و زبان است

 

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

هوشنگ ابتهاج



چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به‌سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی‌قرار من باشی

 

تو را به آینه‌داران چه التفات بود

چنین که شیفتهٔ حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامیست

چو شمع سوخته آن به که بی‌سخن باشی

 

هوشنگ ابتهاج



ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو


ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 

هوشنگ ابتهاج



هوای روی تو دارم نمی گذارندم


هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

 

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم ؟

 

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

 

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

 

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

 

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می‌گسارندم

 

من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

 

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

 

هنوز دست نشسته است غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که از این دست می‌نگارندم

 

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد ؟

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

 

هوشنگ ابتهاج