بوسهای ده علی الحساب و مپرس
آرزوهای بیشمار مرا
واقف لاهوری
واقف کشدم گریه بیابان به بیابان
چون سیل ز کف رفته عنانم چه توان کرد ؟
واقف لاهوری
تیر غم بر دل عاشق ز درون میآید
هست بی فایده این سینه سپرداری دل
واقف لاهوری
ترسم که تاب پرسش فردا نیاوری
امروز یک دو بوسه بده خونبهای دل
واقف لاهوری
گاهی به شهر و گاه به صحرا گریستم
هر جا که گفت این دل شیدا گریستم
یا رب چه چشمهای است محبت که من از آن
یک قطره آب خوردم و دریا گریستم ؟
تقریب عمده تا نبود گریه کی کنم ؟
خون شد هزار بار دلم تا گریستم
پیش تو گریه کردم و بی آبرو شدم
گریم به حال خود که چه بیجا گریستم
با من کسی شریک غم از بی کسی نشد
در گوشهای نشستم و تنها گریستم
امشب ز گریه در جگرم نم نمانده است
خون وام کردم از همه اعضا گریستم
ایام عمر را گذراندم به آه و اشک
امروز ناله کردم و فردا گریستم
قطع امید کرده ز هر باب عاقبت
خون همچو زخم بر در دلها گریستم
خالی نماند کوچهای از سیل اشک من
چون ابر در هوای تو رسوا گریستم
طوفان نوح تازه شد از آب دیدهام
با آن که در غمت به مدارا گریستم
یک قطره خون نماند کنون در بدن مرا
واقف دل و جگر همه یک جا گریستم
واقف لاهوری
پیش تیر حادثات افتادگی باشد سپر
هر که گردن میکشد، واقف نشانی بیش نیست
واقف لاهوری
جلوهی یوسفیاش کرده به کار دل من
حزن یعقوبی و اندوه زلیخایی را
واقف لاهوری
بتان ز بس که به دل خانه کردهاند مرا
قسم به کعبه که بتخانه کردهاند مرا
واقف لاهوری
تا پس از مرگ هم آسوده نباشم، آن شوخ
با رقیبان ز سر تربت ما میگذرد
واقف لاهوری
هر جا که وصف آن بت کافر نوشتهایم
بیباک و مست و شوخ و ستمگر نوشتهایم
القاب دل که خانهی ناموس و ننگ سوخت
رسوا، خراب و خودسر و ابتر نوشتهایم
سر کردهایم تذکرهی بیگنه کشان
از جمله نام تیغ تو بر سر نوشتهایم
مردیم و بی تو خانهی ما گور ما شده است
تاریخ مرگ و مرثیه بر در نوشتهایم
هم پیش قاصد از غم دل، هم به سوی یار
بسیار گفتهایم و مکرر نوشتهایم
کاغذ حریف آتش سوزان نمیشود
احوال خود به بال سمندر نوشتهایم
واقف در آرزوی قدم بوس دلبران
خود را به خاک راه برابر نوشتهایم
واقف لاهوری
زلف او دستم کشیدی، روی گرداندی ز من
شکوه از لیل و نهار ناموافق میکنم
واقف لاهوری
ز صدرم راند یار، از آستان هم
زمین گرید به حالم، آسمان هم
متاع سنگ طفلان را به کویش
خریدارم اگر باشد گران هم
قراری نیست رنگ شادی و غم
بهار این چمن دیدم، خزان هم
کجا بفروشم این دل را که دارم
ز داغش مهر و از زخمش نشان هم
زمین گیرم به کویش، برنخیزم
نشیند بر سرم گر آسمان هم
به خون تشنه است ترک چشمش ای دل
مشو ایمن اگر بخشد امان هم
ز شست یار تیری داشتم چشم
نصیب دشمنان گردید آن هم
ز خوش مژگان و خوش دنباله چشمی
به جانم میرسد خنجر، سنان هم
مرا این ناله مخصوص قفس نیست
که مینالیدم اندر آشیان هم
نمیدانم چه بد کردم که آن شوخ
سبک بگذشت از من، سرگران هم
نوآموز جفا طفلی ولیکن
ز دستت پیر مینالد، جوان هم
ز من واقف به آن بیدرد گویی
چو دل بردی ببر این نیم جان هم
واقف لاهوری
وصل تو به خواب دید نتوان
این گل به خیال چید نتوان
با تیغ زبان پندگویان
ما را ز شما برید نتوان
برخیز دلا رویم از این کو
زین بیش جفا کشید نتوان
این است اگر تپیدن من
در وصل هم آرمید نتوان
هر چند به دست کس نیایی
دست از طلبت کشید نتوان
پیکان تو چون دل عزیز است
در پهلوی غیر دید نتوان
دل لعل گران بهاست، خوبان
ارزان ز کسی خرید نتوان
گیرم که دماغ دیدنت نیست
غمنامهی من درید نتوان
مینالم بس که ناتوانم
آواز مرا شنید نتوان
تو قید شهید غم چه دانی ؟
بهر تو به خون تپید نتوان
برگشت به سینه آه نومید
آن جا که تویی رسید نتوان
هر چند برانی از در خویش
رفتن ز تو ناامید نتوان
روزی احوال واقف آن شوخ
پرسید ولی شنید نتوان
واقف لاهوری