من غم از دردهای کم دارم
چون ز حد بگذرد چه غم دارم ؟
مظاهر مصفا
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما
سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما
در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما
در عین بیزبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما
صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما
تا بینشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بینشانی ما
اول نظر، دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما
تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
ماندند اهل دانش پیش معانی ما
تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما
فروغی بسطامی
هزار قصهی ناگفته در گلو دارم
درون خویش جهانی هزارتو دارم
اگر شراب بیاری بیار خواهم خورد
وگر نماز بخوانیم من وضو دارم
نصیحتم بکند عاقل و نمی داند
که عقل را من دیوانه قبل از او دارم
ولی برای همه عاقلان بعد از او
دلی گداخته چونان خود آرزو دارم
منم هرآنچه تو خواهی، فرشته یا شیطان
منم که در دل خود این دو روبرو دارم
اگر من از تو بپرسم که دوستم داری؟
اگرچه دوست نداری ولی بگو دارم
وحید جلالی
خسرو آن است که در صحبت او شیرینیست
در بهشت است که همخوابهی حورالعینیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
روی اگر باز کند حلقهی سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
سعدی
ای کشتگان پیشاز من! آیین بیقراری چیست؟
چون بگذرد عذاب از حد، حدّ فغان و زاری چیست؟
لبتشنگان بیتابیم، ساقی بخیل و می مفقود
چون رخصت صبوحی نیست پس چارۀ خماری چیست؟
ابری گران و گریانم امّا نَمی نمیبارم
بر سنگلاخ لمیزرع تأثیر آبیاری چیست؟
هر روز سنگ غلتانی از کوه میبرم بالا
میافتد و نمیفهمم مقصود بردباری چیست
دیوانهام که در صحرا از لالهها نمیپرسم
انگیزۀ شکوفیدن در باد نوبهاری چیست
ای ضربههای بیقوّت! از جان من چه میخواهید؟
از پای اگر نیندازد پس کار زخم کاری چیست؟
ای کهنهنوشِ شورانگیز! مدهوشِ بادۀ پرهیز!
نومیخوران نمیدانند آداب میگساری چیست!
سمانه کهربائیان
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
حافظ
اگرچه ناله نیارامد آرمیده بگیر
بگیر گوش خودت را و ناشنیده بگیر
به باد اگر که سری میرود نرفته شمار
ز باغ اگر که گلی چیده شد نچیده بگیر
به چهرههای هراسیده داغ سیلی را
بر آسمان سحر سرخی سپیده بگیر
به لب رسیدن و از لب پریدن جان را
پریدن لبه از ظرف لبپریده بگیر
نفوس بد مزن و عاقبت به لانهی خود
کلاغ دربهدر قصه را رسیده بگیر
چه فرق میکند آه است یا که خمیازه
نفسنفسزدهای را نفسکشیده بگیر
اگر که قطرهی اشکی به دیدهام دیدی
گمان گریه مبر دیده را ندیده بگیر
وحید عیدگاه طرقبهای
او که میپنداشت من لبریزِ از خوشحالیام
پی نبرد از خندهی تلخم به دست خالیام
نارفیقانم چه آسان انگ بیدردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالیام
سالها کنج قفس آواز خوش سر دادهام
تا نداند هیچ کس زندانیِ بیبالیام
شادم از عمری که زخمم منتِ مرهم نبرد
گفت هرکس حال و رزوت چیست؟ گفتم عالیام!
بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سختجانم کردِ خوشبختانه بداقبالیام!
سجاد رشیدی پور
به لحظهای برسانم که لایقت باشم
اگرچه کمتر از آنم که عاشقت باشم
جهانْ جهانِ مصیبت، زمانْ زمانِ بلاست
_ نه اینکه آمدم آیینهی دقت باشم _
میان این همه توفان، به من اجازه بده
که در عبور از این ورطه، قایقت باشم
نبینم اشک به چشمت، فرشتهی عاشق
نخواه شاهد آواز هقهقت باش
بخند و زمزمه کن شعر عشق را بگذار
که من شریک تمام دقایقت باشم
مهدی شعبانی
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خوار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی همین بود
من با تو بسی شمار دارم
دشنام همی دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم
سعدی
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
میباید این نصیحت کردن به دلستانان
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان
من ترک مهر اینان در خود نمیشناسم
بگذار تا بیاید بر من جفای آنان
روشن روان عاشق از تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
چشم از تو برنگیرم ور میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وان آستین فشانان
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان
سعدی
چون بوم بر خرابهی دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتادهایم نه از پا نشستهایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشستهایم
یک دم ز موج حادثه ایمن نبودهایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشستهایم
از عمر جز ملال ندیدیم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشستهایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیممرده چه زیبا نشستهایم
ای گل بر این نوای غمانگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشستهایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشستهایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یک دل و هزار تمنا نشستهایم
چون مرغ پرشکسته، فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده شکیبا نشستهایم
فریدون مشیری
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پیاش سورهی اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
حافظ
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصلهی دست و زبان است
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
هوشنگ ابتهاج