لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که درین دام رفت

 

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم

پرده برانداختی، کار به اتمام رفت

 

ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت ؟

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت ؟

 

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت

 

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت

 

گر به همه عمر خویش، با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

 

هر که هوایی نپخت، یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

 

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

 

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

 

سعدی



شب دراز به امید صبح بیدارم


شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

 

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم

که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

 

از آستانه‌ی خدمت نمی‌توانم رفت

اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

 

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی

بیا و زنده‌ی جاوید کن دگر بارم

 

چه روزها به شب آورده‌ام درین امید

که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

 

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

 

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

هنوز با همه بی‌مهریت طلبکارم

 

من از حکایت عشق تو بس کنم، هیهات

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

 

هنوز قصه‌ی هجران و داستان فراق

به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

 

اگر تو عمر درین ماجرا کنی سعدی

حدیث عشق به پایان رسد نپندارم

 

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

یکی تمام بود مطلع بر اسرارم

 

سعدی



شورش بلبلان سحر باشد


شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی‌خبر باشد

 

تیر باران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد

 

عاشقان کشتگان معشوقند

هر که زنده است در خطر باشد

 

همه عالم جمال طلعت اوست

تا که را چشم این نظر باشد

 

کس ندانم که دل بدو ندهد

مگر آن کس که بی‌بصر باشد

 

آدمی را که خارکی در پای

نرود، طرفه جانور باشد

 

گو ترش‌روی باش و تلخ‌سخن

زهر شیرین‌لبان شکر باشد

 

عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد

 

پای رفتن نماند سعدی را

مرغ عاشق بریده پر باشد

 

سعدی



هشيار کسي بايد کز عشق بپرهيزد


هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

 

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

 

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

 

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

 

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

 

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

 

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

 

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

 

سعدی



ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر


ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

 

در آفاق گشاده است و لیکن بسته است

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

 

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

 

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

 

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعی است حقیر

 

این حدیث از سر دردی است که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

 

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

 

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

 

من از این هر دو کمان‌خانه‌ی ابروی تو چشم

برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

 

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

 

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده‌ی چشم بصیر ؟

 

سعدی



بازآ که در فراق تو چشم امیدوار


بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است

 

سعدی



هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است


هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

 

سعدی



سخن ها دارم از دست تو بر دل


سخن‌ها دارم از دست تو بر دل

ولیکن در حضورت بی‌زبانم

 

سعدی



هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد


هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

 

سعدی



آن نه عشق است که از دل به دهان می آید


آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

 

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

 

کشتی هر که در این ورطه‌ی خونخوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

 

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

 

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

 

عاشق آن است که بی‌خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

 

حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

 

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

 

اندرون با تو چنان انس گرفته است مرا

که ملالم ز همه خلق جهان می‌آید

 

شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

 

سعدیا این همه فریاد تو بی‌دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

 

سعدی



از در درآمدی و من از خود به در شدم


از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

 

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

 

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

 

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود، بدیدیم و مشتاق‌تر شدم

 

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

 

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

 

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

 

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

 

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

 

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

 

سعدی



ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من


ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من ؟

 

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من ؟

 

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

آسمان حیرت بماند از اشک چون پروین من

 

گر بهار و لاله و نسرین نروید، گو مروی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من

 

گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش

ور به شوخی در خرامی وای عقل و دین من

 

خار تا کی ؟ لاله‌ای در باغ امیدم نشان

زخم تا کی ؟ مرهمی بر جان دردآگین من

 

نه امید از دوستان دارم، نه بیم از دشمنان

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من

 

از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من

 

خلق را بر ناله‌ی من رحمت آمد چند بار

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من ؟

 

سعدی



به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی


به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی

که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی

 

سعدی



نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی


نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی

بعد از هزار سال که خاکش سبو بود

 

سعدی



خبر از عیش ندارد که ندارد یاری


خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

 

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری

 

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

 

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری

 

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست

نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

 

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

 

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند ؟

حال افتاده نداند که نیفتد باری

 

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

 

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

 

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

 

سعدی