گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را
سعدی
چه روزها به شب آوردهام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
سعدی
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست
سعدی
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت
سعدی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
سعدی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری ؟
گویم که سری دارم درباخته در پایی
سعدی
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
سعدی
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
آیین وفا و مهربانی
در شهر شما مگر نباشد
گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد
ای خواجه برو که جهد انسان
با تیر قضا سپر نباشد
این شور که در سر است ما را
وقتی برود که سر نباشد
بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به در نباشد
چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد
در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد
سعدی
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او بر گردنم یا خون من بر گردنش
سعدی
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقهی هندوی دوست
داروی مشتاق چیست ؟ زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
گر متفرق کنند خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
گر شب هجرش مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست
هر غزلم نامهای است شرح غم عشق یار
نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست ؟
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحر گیر
سحر نخواهد خرید غمزهی جادوی دوست
سعدی