لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم


گر طبیبانه بیایی به سر بالینم

به دو عالم ندهم لذت بیماری را

 

سعدی



چه روزها به شب آورده ام در این امید


چه روزها به شب آورده‌ام در این امید

که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

 

سعدی



اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی


اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی

آسان فرا گرفتم در خرمن اوفتادی

 

سعدی



دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست


دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

 

سعدی



شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان


شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

 

سعدی



دیگران چون بروند از نظر از دل بروند


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

 

سعدی



دیگر نرود به هیچ مطلوب


دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

 

سعدی



گویند رفیقانم در عشق چه سر داری


گویند رفیقانم در عشق چه سر داری ؟

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

سعدی



گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت

 

سعدی



بی ما تو به سر بری همه عمر


بی ما تو به سر بری همه عمر

من بی تو گمان مبر که یک دم

 

سعدی



دو عالم را به یک بار از دل تنگ


دو عالم را به یک بار از دل تنگ

برون کردیم تا جای تو باشد

 

سعدی



تا حال منت خبر نباشد


تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

 

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

 

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

 

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

 

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

 

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

 

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

 

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

 

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

 

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

 

سعدی



تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار


تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او بر گردنم یا خون من بر گردنش

 

سعدی



آب حیات من است خاک سر کوی دوست


آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست

 

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

 

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه‌ی هندوی دوست

 

داروی مشتاق چیست ؟ زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

 

گر متفرق کنند خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

 

گر شب هجرش مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

 

هر غزلم نامه‌ای است شرح غم عشق یار

نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست ؟

 

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحر گیر

سحر نخواهد خرید غمزه‌ی جادوی دوست

 

سعدی



چو گل لطیف ولیکن به دست اوباشی


چو گل لطیف، ولیکن حریف اوباشی

چو زر عزیز، ولیکن به دست اغیاری

 

سعدی