دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد، تیر خطاست زندگی
بیدل دهلوی
دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد، تیر خطاست زندگی
بیدل دهلوی
جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم
این است متاع جگر خسته دکانها
بیدل دهلوی
سر به صد کسوت فرو بردیم و عریانی به جاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
بیدل دهلوی
این موجها که گردن دعوی کشیدهاند
بحر حقیقتاند اگر سر فرو کنند
بیدل دهلوی
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم از بهشت آید برون تا نان شود پیدا
بیدل دهلوی
تسلیم، همان آینهی حسن کمال است
چون ماه نو ایجاد کن از تیغ، سپر را
بیدل دهلوی
مباد هیچ کس آفت نصیب همچشمی
حنا گداخت که من نیز پایمال توام
بیدل دهلوی
قناعت پیشهای هشدار کاین حرص غنا دشمن
کمینگاه هوسها کرده وضع بیسؤالی را
بیدل دهلوی
غبار آینه گشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی رو جمع، زشتی خو را
بیدل دهلوی
به انگشت عصا هر دم اشارت میکند پیری
که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجاست
بیدل دهلوی
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
بیدل دهلوی
گفتم به دل، زمانه چه دارد ز گیر و دار
خندید و گفت آنچه نیاید به کار ما
بیدل دهلوی
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا با خود ببر آنجا که هستی یا بیا
بیدل دهلوی
مژگان به هم آوردم و رفتم به خیالت
پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
بیدل دهلوی
هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
بیدل دهلوی