لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

گاهی به شهر و گاه به صحرا گریستم


گاهی به شهر و گاه به صحرا گریستم

هر جا که گفت این دل شیدا گریستم

 

یا رب چه چشمه‌ای است محبت که من از آن

یک قطره آب خوردم و دریا گریستم ؟

 

تقریب عمده تا نبود گریه کی کنم ؟

خون شد هزار بار دلم تا گریستم

 

پیش تو گریه کردم و بی آبرو شدم

گریم به حال خود که چه بیجا گریستم

 

با من کسی شریک غم از بی کسی نشد

در گوشه‌ای نشستم و تنها گریستم

 

امشب ز گریه در جگرم نم نمانده است

خون وام کردم از همه اعضا گریستم

 

ایام عمر را گذراندم به آه و اشک

امروز ناله کردم و فردا گریستم

 

قطع امید کرده ز هر باب عاقبت

خون همچو زخم بر در دل‌ها گریستم

 

خالی نماند کوچه‌ای از سیل اشک من

چون ابر در هوای تو رسوا گریستم

 

طوفان نوح تازه شد از آب دیده‌ام

با آن که در غمت به مدارا گریستم

 

یک قطره خون نماند کنون در بدن مرا

واقف دل و جگر همه یک جا گریستم

 

واقف لاهوری



هر جا که وصف آن بت کافر نوشته ایم


هر جا که وصف آن بت کافر نوشته‌ایم

بی‌باک و مست و شوخ و ستمگر نوشته‌ایم

 

القاب دل که خانه‌ی ناموس و ننگ سوخت

رسوا، خراب و خودسر و ابتر نوشته‌ایم

 

سر کرده‌ایم تذکره‌ی بی‌گنه کشان

از جمله نام تیغ تو بر سر نوشته‌ایم

 

مردیم و بی تو خانه‌ی ما گور ما شده است

تاریخ مرگ و مرثیه بر در نوشته‌ایم

 

هم پیش قاصد از غم دل، هم به سوی یار

بسیار گفته‌ایم و مکرر نوشته‌ایم

 

کاغذ حریف آتش سوزان نمی‌شود

احوال خود به بال سمندر نوشته‌ایم

 

واقف در آرزوی قدم بوس دلبران

خود را به خاک راه برابر نوشته‌ایم

 

واقف لاهوری



ز صدرم راند یار از آستان هم


ز صدرم راند یار، از آستان هم

زمین گرید به حالم، آسمان هم

 

متاع سنگ طفلان را به کویش

خریدارم اگر باشد گران هم

 

قراری نیست رنگ شادی و غم

بهار این چمن دیدم، خزان هم

 

کجا بفروشم این دل را که دارم

ز داغش مهر و از زخمش نشان هم

 

زمین گیرم به کویش، برنخیزم

نشیند بر سرم گر آسمان هم

 

به خون تشنه است ترک چشمش ای دل

مشو ایمن اگر بخشد امان هم

 

ز شست یار تیری داشتم چشم

نصیب دشمنان گردید آن هم

 

ز خوش مژگان و خوش دنباله چشمی

به جانم می‌رسد خنجر، سنان هم

 

مرا این ناله مخصوص قفس نیست

که می‌نالیدم اندر آشیان هم

 

نمی‌دانم چه بد کردم که آن شوخ

سبک بگذشت از من، سرگران هم

 

نوآموز جفا طفلی ولیکن

ز دستت پیر می‌نالد، جوان هم

 

ز من واقف به آن بی‌درد گویی

چو دل بردی ببر این نیم جان هم

 

واقف لاهوری



وصل تو به خواب دید نتوان


وصل تو به خواب دید نتوان

این گل به خیال چید نتوان

 

با تیغ زبان پندگویان

ما را ز شما برید نتوان

 

برخیز دلا رویم از این کو

زین بیش جفا کشید نتوان

 

این است اگر تپیدن من

در وصل هم آرمید نتوان

 

هر چند به دست کس نیایی

دست از طلبت کشید نتوان

 

پیکان تو چون دل عزیز است

در پهلوی غیر دید نتوان

 

دل لعل گران بهاست، خوبان

ارزان ز کسی خرید نتوان

 

گیرم که دماغ دیدنت نیست

غمنامه‌ی من درید نتوان

 

می‌نالم بس که ناتوانم

آواز مرا شنید نتوان

 

تو قید شهید غم چه دانی ؟

بهر تو به خون تپید نتوان

 

برگشت به سینه آه نومید

آن جا که تویی رسید نتوان

 

هر چند برانی از در خویش

رفتن ز تو ناامید نتوان

 

روزی احوال واقف آن شوخ

پرسید ولی شنید نتوان

 

واقف لاهوری



غارت نموده ای همه را عقل و دین همه


غارت نموده‌ای همه را، عقل و دین همه

غارتگران برند ولیکن نه این همه

 

سرمایه‌دار ناز تویی، دلبران گدا

خرمن از آن توست، بتان خوشه‌چین همه

 

گفتی کدام عشوه‌ی من دلنشین توست

ای گشته عشوه‌های توام دلنشین همه

 

آسوده نیستم ز کمان ابروان دمی

هستند بهر یک دل ما در کمین همه

 

ای ماه پیش از این تو همه مهر بوده‌ای

اکنون چه شد که مهر تو گردید کین، همه ؟

 

کی لاله‌ها به روی تو از رنگ دم زنند

دارند داغ بندگی‌ات بر جبین همه

 

تو پادشاه حسنی و خوبان نوشته‌اند

خط غلامی‌ات به خط عنبرین همه

 

واقف چه زندگی است که از درد دوری‌ات

انفاس من شده نفس واپسین همه

 

واقف لاهوری



چشم و ابرو خط و خال تو مرا خواهد کشت


چشم و ابرو، خط و خال تو مرا خواهد کشت

به جمالت که جمال تو مرا خواهد کشت

 

چند در پهلویم افسرده نشینی ای دل

دور شو ور نه ملال تو مرا خواهد کشت

 

می‌کند میل به هر سو ز نسیمی قد تو

نازکی‌های نهال تو، مرا خواهد کشت

 

فکر قتلم مکن ای شوخ که آخر روزی

بی‌خبر از تو، خیال تو مرا خواهد کشت

 

گر به صد حیله برم جان، شب هجران از غم

شادی روز وصال تو مرا خواهد کشت

 

بوی خون می‌دمد از رنگ لباسی که تو راست

روزی این جامه‌ی آل تو مرا خواهد کشت

 

نیست ممکن که به دست هوس افتد کمرش

واقف این فکر محال تو مرا خواهد کشت

 

واقف لاهوری



دردمند از کوچه ی دلدار می آییم ما


دردمند از کوچه‌ی دلدار می‌آییم ما

آه کز دار الشفا بیمار می‌آییم ما

 

عشق، ما را عاقبت در بزم او بی‌قدر ساخت

یار کم می‌خواهد بسیار می‌آییم ما

 

در سر ما عشق، شور مستی منصور ریخت

پای کوبان تا به پای دار می‌آییم ما

 

زخمی تیغ جفا از کوی خوبان می‌رسیم

گل به سر داریم و از گلزار می‌آییم ما

 

نیست واقف هم زبان ما در این محفل کسی

شمع می‌لرزد چو در گفتار می‌آییم ما

 

واقف لاهوری



دیدار یار از لب بامی مرا بس است


دیدار یار از لب بامی مرا بس است

زان مه جبین تجلی عامی مرا بس است

 

حشر ِ مرا چرا به قیامت فکنده‌ای ؟

از سرو قامت تو قیامی مرا بس است

 

کو بخت آن که نامه نویسی برای من ؟

یاد آوری اگر به پیامی مرا بس است

 

راهم کجا به خلوت خاص تو می‌فتد ؟

در بار عام حکم سلامی مرا بس است

 

از بهر صید ِ من به کمند احتیاج نیست

از زلف یار حلقه‌ی دامی مرا بس است

 

نامت به نام خویش کنم نقش در نگین

یعنی که از وصال تو نامی مرا بس است

 

باید برای پختن سودا بهانه‌ای

واقف، ز یار وعده‌ی خامی مرا بس است

 

واقف لاهوری



خوش آن که به رویت نظری داشته باشد


خوش آن که به رویت نظری داشته باشد

یا از سر کویت گذری داشته باشد

 

او را به جفا این همه بد نام مسازید

شاید که وفا هم قدری داشته باشد

 

ناصح چه دهی پند که از دیدن خوبان

من صبر ندارم دگری داشته باشد ؟

 

لب تشنه‌ی تیغم نخورم آب بقا را

ترسم به مزاجم ضرری داشته باشد

 

در هر قدمی همچو جرس زار بنالد

آن کس که چو دل همسفری داشته باشد

 

تا صبح شدن تاب ندارم، چه کنم ؟ آه

گیرم شب هجران سحری داشته باشد

 

خوبان نکنند این همه بیداد به عاشق

این شهر اگر دادگری داشته باشد

 

آن شوخ به شمشیر ستم آب ز(….) داد

از تشنگی من خبری داشته باشد

 

از داغ ستم تجربه‌ی غیر مفرمای

او کیست که چون من جگری داشته باشد

 

بارد به سرش، سنگ ز دیوار و ز در نیز

با سنگ‌دلان هر که سری داشته باشد

 

واقف لاهوری



بهار آمد ز خویش و آشنا بیگانه خواهم شد


بهار آمد، ز خویش و آشنا بیگانه خواهم شد

که گل بوی تو خواهد داد و من دیوانه خواهم شد

 

نخواهم از سرم سودای گیسوی بتان رفتن

خدا ناخواسته گر چوب گردم شانه خواهم شد

 

شراب صاف گر پیر مغان دارد دریغ از من

قناعت پیشه‌ام، دردی‌کش میخانه خواهم شد

 

چه مشکل‌ها به خود آسان پسندیدم، نمی‌دانم

که خواهم شد پسند خاطر او یا نخواهم شد

 

به امیدی که بوسم لعل یار می گساری را

شوم چون خاک و خاکم گل شود، پیمانه خواهم شد

 

زلیخا دید چون در خواب یوسف را، نهان می‌گفت

کزین خوابی که دیدم عاقبت افسانه خواهم شد

 

نه‌ای دیوانه چون من، ای نصیحت گو مگو پندم

گمان داری که از پند تو من فرزانه خواهم شد ؟

 

ز یک لطفی که فرمودی به خود همسایه‌‌ام کردی

امیدم هست کز لطف دگر هم‌خانه خواهم شد

 

مآل من خدا داند ولی در شانه می‌بینم

که از زنجیر گیسوی کسی دیوانه خواهم شد

 

شدی چون شمع بزم غیر، دل واسوخت از عشقت

نخواهم کرد رو سوی تو گر پروانه خواهم شد

 

هوای شاهی‌ام واقف ز جا کی می‌برد لیکن

به تقریب گدایی بر در جانانه خواهم شد

 

واقف لاهوری