دل بی تو هوای می و میخانه ندارد
بی گردش چشمت سر پیمانه ندارد
خمیازه کشیدیم بجای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
آئینه چه داند که در او عکس رخ کیست ؟
عاشق خبر از جلوهی جانانه ندارد
بیساخته حسنی است جمالش که چو خورشید
هر صبح به کف آینه و شانه ندارد
فانوس دلی نیست که در پردهی پندار
شمعی ز تجلی تو در خانه ندارد
عشق تو چه داند که دل ما به چه حال است ؟
آتش خبر از سوزش پروانه ندارد
غم را چه غم است اینکه خراب است دل ما ؟
سیلاب بهاری غم ویرانه ندارد
از صحبت عاقل نگشاید دل عاشق
بیزارم از آن شهر که دیوانه ندارد
دولت چو دهد دست، دنی را چه خوش آید ؟
خوابیدن پا حاجت افسانه ندارد
تکلیف وطن چیست نجیب این همه دل را
خواهش چو به کاشان و به کاشانه ندارد
نجیب کاشانی