دعوی عشق ز هر بلهوسی میآید
دست بر سر زدن از هر مگسی میآید
اوست غواص که گوهر به کف آرد ورنه
سیر این بحر ز هر خار و خسی میآید
از دل خستهی من گر خبری میگیری
برسان آینه را تا نفسی میآید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی میآید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی میآید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی میآید
صائب این آن غزل حافظ شیرینسخن است
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
صائب تبریزی