لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

دعوی عشق ز هر بلهوسی می آید


دعوی عشق ز هر بلهوسی می‌آید

دست بر سر زدن از هر مگسی می‌آید

 

اوست غواص که گوهر به کف آرد ورنه

سیر این بحر ز هر خار و خسی می‌آید

 

از دل خسته‌ی من گر خبری می‌گیری

برسان آینه را تا نفسی می‌آید

 

چه شتاب است که ایام بهاران دارد

که ز هر غنچه صدای جرسی می‌آید

 

زاهد از صید دل عام نشاطی دارد

عنکبوتی ز شکار مگسی می‌آید

 

ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار

که عجب آتش فریادرسی می‌آید

 

صائب این آن غزل حافظ شیرین‌سخن است

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

 

صائب تبریزی



ما رخت خود به گوشه ی عزلت کشیده ایم


ما رخت خود به گوشه‌ی عزلت کشیده‌ایم

دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم

 

مشکل به تازیانه‌ی محشر روان شود

پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم

 

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما

دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم

 

صبح وطن به شیر مگر آورد برون

زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم

 

گردیده است آب، دل ما ز تشنگی

تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم

 

آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما

یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم

 

بوده است گوشه‌ی دل خود در جهان خاک

جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم

 

صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام

در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم

 

صائب تبریزی



این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت


این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت ؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

 

باده هر جا که بود چشمه‌ی کوثر نقد است

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

 

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

 

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

 

دارد از خلد تو را بی بصری‌ها محجوب

ور نه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

 

هست در پرده‌ی آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

 

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

 

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که در این آینه بی پرده هویداست بهشت

 

صائب تبریزی



دایم ستیزه با دل افگار میکنی


دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

 

ای وای اگر به گریه‌ی خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

 

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

دل می بری ز مردم و انکار می‌کنی ؟

 

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند

هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی

 

چشم بدت مباد، که با چشم نیم‌خواب

بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

 

یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان

رحمی به حال تشنه دیدار می‌کنی

 

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست

صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟

 

صائب تبریزی



از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام


از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام

آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

 

نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

 

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین

تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

 

از من بی عاقبت، آغاز هستی را مپرس

کز گران‌خوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

 

طفل می گرید چو راه خانه را گم می‌کند

چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده‌ام ؟

 

به که در دنبال دل باشم به هر جا می‌رود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

 

صائب تبریزی



ز حال تشنه لبان خنجر تو را چه خبر ؟


ز حال تشنه لبان خنجر تو را چه خبر ؟

فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر ؟

 

تمام عمر به بیگانگان برآمده‌ای

دل تو را ز سخن‌های آشنا چه خبر ؟

 

مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس ؟

خبر نیافته از خویش را ز ما چه خبر ؟

 

ز پشت آینه روی مراد نتوان دید

تو را که روی به خلق است از خدا چه خبر ؟

 

یکی است نسبت خار و حریر در ره من

مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر ؟

 

تو را که نیست خبر از هوای عالم آب

ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر ؟

 

توان به درد رسیدن ز راه آگاهی

مرا که محو بلا گشتم از بلا چه خبر ؟

 

ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است

تو را که نیست نگاهی به زیر پا چه خبر ؟

 

صائب تبریزی



ای دفتر حسن تو را فهرست خط و خالها


ای دفتر حسن تو را، فهرست خط و خال‌ها

تفصیل‌ها پنهان شده، در پرده‌ی اجمال‌ها

 

پیشانی عفو تو را، پر چین نسازد جرم ما

آیینه کی بر هم خورد، از زشتی تمثال‌ها ؟

 

با عقل گشتم همسفر، یک کوچه راه از بی کسی

شد ریشه ریشه دامنم، از خار استدلال‌ها

 

هر شب کواکب کم کنند، از روزی ما پاره‌ای

هر روز گردد تنگ‌تر، سوراخ این غربال‌ها

 

حیران اطوار خودم، درمانده‌ی کار خودم

هر لحظه دارم نیتی، چون قرعه‌ی رمال‌ها

 

هر چند صائب می‌روم، سامان نومیدی کنم

زلفش به دستم می‌دهد، سر رشته‌ی آمال‌ها

 

صائب تبریزی



با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است


با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

 

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

 

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند

چهره‌ی امروز در آیینه‌ی فردا خوش است

 

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

 

فکر شنبه تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را

عشرت امروز بی‌اندیشه‌ی فردا خوش است

 

هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست

بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است

 

صائب تبریزی



دیوانه خموش به عاقل برابر است


دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست

دریای آرمیده به ساحل برابرست

 

در وصل و هجر، سوختگان گریه می‌کنند

از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

 

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق

از پافتادنی که به منزل برابرست

 

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق

با سرمه‌ی سیاهی منزل برابرست

 

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام

دلجویی حبیب به صد دل برابرست

 

صائب ز دل به دیده‌ی خونبار صلح کن

یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

 

صائب تبریزی



حضور دل نبود با عبادتی که مراست


حضور دل نبود با عبادتی که مراست

تمام سجده‌ی سهوست طاعتی که مراست

 

نفس چگونه برآید ز سینه‌ام بی آه؟

ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست

 

ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست

ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست

 

اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد

نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟

 

ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست

ز آشنایی مردم کدورتی که مراست

 

چو کوتهی نبود در رسایی قسمت

چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟

 

سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست

ز میزبانی مردم خجالتی که مراست

 

به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد

اگر برون دهم از دل محبتی که مراست

 

چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب

نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

 

صائب تبریزی



چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما


چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

 

ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد

کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

 

قطره‌ی اشکیم با آوارگی هم کاروان

در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما

 

فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم

گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

 

پیکر ما می‌کند شمشیر را دندانه‌دار

در لباس از جوهر ذاتی زره‌پوشیم ما

 

کار روغن می‌کند بر آتش ما آب تیغ

خون منصوریم، دائم بر سر جوشیم ما

 

خرقه‌ی درویشی ما چون زره زیر قباست

پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما

 

نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست

کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

 

بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم

چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما

 

از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن

گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

 

صائب تبریزی



عمری است حلقه ی در میخانه ایم ما


عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما

 

از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما

 

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما

 

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما

 

گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما

 

از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟

 

چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما

 

مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

 

صائب تبریزی



بی قدر ساخت خود را نخوت فزود ما را


بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

 

چون موجه‌ی سرابیم، در شوره‌زار عالم

کز بود بهره‌ای نیست، غیر از نمود ما را

 

آیینه‌های روشن، گوش و زبان نخواهند

از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

 

خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا

زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را

 

چون خامه‌ی سبک مغز، از بی حضوری دل

شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را

 

گر صبح از دل شب، زنگار می‌زداید

چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟

 

تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ

از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را

 

از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم

در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را

 

صائب تبریزی



اگر به بندگی ارشاد می کنیم تو را


اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را

اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را

 

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار

که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را

 

درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار

خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را

 

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار

که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را

 

فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد

اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را

 

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی

بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را

 

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب

که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را

 

صائب تبریزی



دانسته ام غرور خریدار خویش را


دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

 

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

 

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

 

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را

 

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم

چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

 

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

 

صائب تبریزی