لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست


خسرو آن است که در صحبت او شیرینیست

در بهشت است که همخوابه‌ی حورالعینیست

 

دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

 

همه عالم صنم چین به حکایت گویند

صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

 

روی اگر باز کند حلقه‌ی سیمین در گوش

همه گویند که این ماهی و آن پروینیست

 

گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست

 

سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

ای که در هر بن موییت دل مسکینیست

 

جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست

 

هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست

 

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست

 

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست

 

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

 

سعدی



نه دسترسی به یار دارم


نه دسترسی به یار دارم

نه طاقت انتظار دارم

 

هر جور که از تو بر من آید

از گردش روزگار دارم

 

در دل غم تو کنم خزینه

گر یک دل و گر هزار دارم

 

این خسته دلم چو موی باریک

از زلف تو یادگار دارم

 

من کانده تو کشیده باشم

اندوه زمانه خوار دارم

 

در آب دو دیده از تو غرقم

و امید لب و کنار دارم

 

دل بردی و تن زدی همین بود

من با تو بسی شمار دارم

 

دشنام همی دهی به سعدی

من با دو لب تو کار دارم

 

سعدی



خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

 

دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

 

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

 

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

 

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

 

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

 

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

 

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

 

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

 

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 

سعدی



تا حال منت خبر نباشد


تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

 

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

 

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

 

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

 

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

 

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

 

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

 

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

 

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

 

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

 

سعدی



آب حیات من است خاک سر کوی دوست


آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست

 

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

 

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه‌ی هندوی دوست

 

داروی مشتاق چیست ؟ زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

 

گر متفرق کنند خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

 

گر شب هجرش مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

 

هر غزلم نامه‌ای است شرح غم عشق یار

نامه نبشتن چه سود چون نرسد سوی دوست ؟

 

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحر گیر

سحر نخواهد خرید غمزه‌ی جادوی دوست

 

سعدی



روزگاری است که سودازده روی توام


روزگاری است که سودازده‌ی روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

 

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

 

نقدِ هر عمر که در کیسه‌ی پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

 

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

 

دست مرگم نکَند میخ سراپرده‌ی عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

 

عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

 

گر بخوانی و برانی به چه خواهم برگشت

که گرم تیغ زنی بنده‌ی بازوی توام

 

لاجرم خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت‌کش محراب دو ابروی توام

 

سعدی از پرده‌ی عشاق چه خوش می‌گوید

تُرک من پرده برانداز که هندوی توام

 

سعدی



هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی


هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

 

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید؟

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

 

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیک‌بختان بی محنت سوالی

 

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

 

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد؟

کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

 

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالی

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

 

اول که گوی بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

 

سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

 

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

 

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

 

سعدی



ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش ؟


ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش ؟

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

 

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

 

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

 

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند

گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

 

خونت برای قالی سلطان بریختند

ابله ! چرا نخفتی بر بوریای خویش ؟

 

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

 

چاه است و راه و دیده‌ی بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

 

چندین چراغ دارد و بی راه می‌رود

بگذار تا بیفتد و بنشین به جای خویش

 

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد

تا چاه، دیگران نکنند از برای خویش

 

گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی

اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

 

سعدی



امروز در فراق تو دیگر به شام شد


امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

 

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

 

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

 

تنها نه من به دانه‌ی خالت مقیدم

کاین دانه هر که دید گرفتار دام شد

 

گفتم یکی به گوشه‌ی چشمش نظر کنم

چشمم در او بماند و زیادت مقام شد

 

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

اکنونت افگند که ز دستت لگام شد

 

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

 

ابنای روزگار غلامان به زر خرند

سعدی به اختیار و ارادت غلام شد

 

آن مدعی که دست ندادی به بند کس

این بار در کمند تو افتاد و رام شد

 

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

 

سعدی



دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران


دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

 

نصیحت‌گوی را از من بگوی ای خواجه دم درکش

که سیل از سر گذشت آن را که می‌ترسانی از باران

 

گر آن ساقی که مستان راست، هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

 

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

 

چه بوی است آن که صبر از من ببرد و عقل و هشیاری

ندانم باغ فردوس است یا بازار عطاران

 

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

 

الا ای باد شبگیری، بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

 

گر آن عیار شهر آشوب روزی حال ما پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

 

گرت وقتی گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب‌کرداران

 

کسان گویند سعدی چون جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

 

سعدی



ما گدایان خیل سلطانیم


ما گدایان خیل سلطانیم

شهر بند هوای جانانیم

 

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب نهند آنیم

 

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جایی دگر نمی‌دانیم

 

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

 

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

 

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

 

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزار دستانیم

 

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

 

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

 

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

 

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

 

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

 

سعدی



ای یار جفا کرده ی پیوند بریده


ای یار جفا کرده‌ی پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

 

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

 

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه‌ی مجنون به لیلی نرسیده

 

در خواب گزیده لب شرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

 

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک دویده

 

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره‌ی ابروی خمیده

 

میلت به چه ماند ؟ به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

 

گر پای بدر می نهم از نقطه‌ی شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

 

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

 

روی تو مبیناد دگر دیده‌ی سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

 

سعدی



آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش


آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

 

میوه نمی‌دهد به کس،‍ باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

 

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

 

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

 

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

 

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

 

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

 

سعدی



بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست


بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری ؟

مکن که مظلمه‌ی خلق را جزایی هست

 

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

 

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

 

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

 

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد، همچنان رجایی هست

 

به جان دوست، که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

 

سعدی



شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد


شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

 

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

 

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آن است که پاکباز باشد

 

به کرشمه‌ی عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

 

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

 

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

 

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

 

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

 

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

 

سعدی