لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

 

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

 

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

حافظ



حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

 

ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

 

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

 

حافظ



شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

 

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

 

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی‌اش سوره‌ی اخلاص دمیدیم و برفت

 

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

 

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

 

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

 

حافظ



ترسم که اشک در غم ما پرده در شود


ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

 

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

 

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه‌ی او خاک در شود

 

حافظ چو نافه‌ی سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

حافظ



دل از من برد و روی از من نهان کرد


دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

 

حافظ



درد عشقی کشیده ام که مپرس


درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

 

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

 

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

 

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

 

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

 

بی تو در کلبه‌ی گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

 

همچون حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

 

حافظ



دلم رمیده لولی وشی است شور انگیز


دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز

دروغ‌وعده و قتال‌وضع و رنگ‌آمیز

 

فدای پیرهن چاک ماه‌رویان باد

هزار جامه‌ی تقوا و خرقه‌ی پرهیز

 

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد

که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

 

فرشته، عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

 

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

 

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست‌آویز

 

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش وز قضا مگریز

 

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 

حافظ



گوهر مخزن اسرار همان است که بود


گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه‌ی مهر بدان مهر و نشان است که بود

 

عاشقان زمره‌ی ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار همان است که بود

 

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح

بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 

طالب لعل و گهر نیست و گر نه خورشید

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

 

کشته‌ی غمزه‌ی خود را به زیارت دریاب

زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

 

زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

 

حافظا باز نما قصه‌ی خونابه‌ی چشم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

 

حافظ



ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم


ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

 

دل بیمار شد از دست، رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

 

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

 

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

 

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

 

سایه‌ی طایر کم حوصله کاری نکند

طلب از سایه‌ی میمون همایی بکنیم

 

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم

 

حافظ



گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد


گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

 

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

 

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

 

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

 

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

 

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

 

فغان که در طلب گنج نامه‌ی مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

 

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

 

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

 

حافظ



قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود


قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود

 

من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هیچ لایق‌ترم از حلقه‌ی زنجیر نبود

 

یا رب این آینه‌ی حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

 

سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

 

نازنین‌تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش‌تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

 

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله‌ی شبگیر نبود

 

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

 

آیتی بد ز عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

 

حافظ



خوشا دلی که مدامش پی نظر نرود


خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

 

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

 

سواد دیده‌ی غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

 

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

 

دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

 

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

 

من گدا هوس سرو قامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

 

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود

 

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

 

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پی هر صید مختصر نرود

 

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود

 

حافظ



زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

 

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

 

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه‌ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست

 

چیست این سقف بلند ساده‌ی بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

 

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

 

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبه‌ی لله نیست

 

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

 

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست

 

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

 

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

 

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی است

عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

 

حافظ