لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

شب به هم گفتیم با هم تا ابد یاریم ما


شب به هم گفتیم : با هم تا ابد یاریم ما

صبح، روشن شد که روی دوش هم باریم ما

 

کم اگر بودیم، کمتر بود بی شک رنجمان

از چه می‌بالی چنین بر خود که «بسیاریم ما» ؟!

 

خواب بودیم آن زمان که جمعمان را آب برد

خواب می‌دیدیم بر جائیم و بیداریم ما

 

کوه غیرت را نخواهی یافت این جا بین ما

تلی از اجساد اگر خواهی بیا، داریم ما

 

شادی و آرامش و امنیت و لبخند را

از جهان عمری است با حسرت طلبکاریم ما

 

کعبه را گفتم : سیه پوشیدنت از بهر چیست ؟

گفت : از جهل همین امت عزاداریم ما

 

محمد رضا طاهری



رنج بزرگم زاده تنهایی ام بود


رنج بزرگم زاده‌ی تنهایی‌ام بود

تنهایی‌ام محصول بی‌پروایی‌ام بود

 

با هیچ کس روی زمین راحت نبودم

چون آسمان همسایه‌ی بالایی‌ام بود

 

دشمن‌تراش و تندخو و بی‌سیاست

اخلاق زشتم قاتل زیبایی‌ام بود

 

شب‌ها که از درد خرد خوابم نمی‌برد

اشکم دوا و ناله‌ام لالایی‌ام بود

 

تنها کسی که لحظه‌ای تنهام نگذاشت

تنهایی‌ام، تنهایی‌ام، تنهایی‌ام بود

 

محمد رضا طاهری



به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم


به دست لفظ به معنا شدن نمی‌گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی‌گنجم

 

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم

 

ضمیر مشترکم، آنچنان که خود پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی‌گنجم

 

تن است شیشه و جان عطر و عمر شیشه‌ی عطر

چو عمر در قفس جان و تن نمی‌گنجم

 

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی‌گنجم

 

به سر هوای تو می‌پرورم که مثل حباب

اگر چه هیچم، در خویشتن نمی‌گنجم

 

فاضل نظری



میخرامد غزلی تازه در اندیشه ما


می‌خرامد غزلی تازه در اندیشه‌ی ما

شاید آهوی تو رد می‌شود از بیشه‌ی ما

 

دانه‌ی سرخ اناریم و نگه داشته‌اند

دل چون سنگ تو را در دل چون شیشه‌ی ما

 

اگر از کشته‌ی خود نام و نشان می‌پرسی

عاشقی شیوه‌ی ما بود و جنون پیشه‌ی ما

 

سرنوشت تو هم ای عشق ! فراموشی بود

حک نمی‌کرد اگر نام تو را تیشه‌ی ما

 

ما دو سرویم، در آغوش هم افتاده به خاک

چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه‌ی ما

 

فاضل نظری



این رقص موج زلف خروشنده تو نیست


این رقص موج زلف خروشنده‌ی تو نیست

این سیب سرخ ساختگی، خنده‌ی تو نیست

 

ای حسنت از تکلف آرایه بی نیاز

اغراق، صنعتی است که زیبنده‌ی تو نیست

 

در فکر دلبری ز من بینوا مباش

صیدی چنین حقیر، برازنده‌ی تو نیست

 

شب‌ها مه‌گرفته‌ی مرداب بخت من

ای ماه ! جای رقص درخشنده‌ی تو نیست

 

گمراهی مرا به حساب تو می‌نهند

این کسر شأن چشم فریبنده‌ی تو نیست

 

ای عمر ! چیستی که به هر حال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست

 

فاضل نظری



شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است


شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی است

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی است

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی است

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی است

 

کنون اگر چه کویرم، هنوز در سر من

صدای پر زدن مرغ‌های دریایی است

 

فاضل نظری



به روی سیل گشادیم راه خانه خویش


به روی سیل گشادیم راه خانه‌ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه‌ی خویش

 

مرا چه حد که زنم بوسه آستین تو را ؟

همین قدر تو مرانم ز آستانه‌ی خویش

 

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانه‌ی خویش ؟

 

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله‌ی سحر و گریه‌ی شبانه‌ی خویش

 

ز رشک تا که هلاکم کند، به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانه‌ی خویش

 

فریب خال لبش خوردم و ندانستم

که دام کرده نهان در قفای دانه‌ی خویش

 

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانه‌ی خویش

 

رهی معیری



چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم


چو گل ز دست تو جیب دریده‌ای دارم

چو لاله دامن در خون کشیده‌ای دارم

 

به حفظ جان بلادیده سعی من بی جاست

که پاس خرمن آفت رسیده‌ای دارم

 

نسیم عیش، کجا بشکفد بهار مرا ؟

که همچو لاله دل داغ‌دیده‌ای دارم

 

مرا ز مردم نا اهل چشم مردمی است

امید میوه ز شاخ بریده‌ای دارم

 

کجاست عشق جگرسوز اضطراب انگیز ؟

که من به سینه دل آرمیده‌ای دارم

 

صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع

شرار آهی و خوناب دیده‌ای دارم

 

مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق ؟

که چون رهی دل از خود رمیده‌ای دارم

 

رهی معیری



همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا


همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا

بی زبانم، هم زبانی همچو من باید مرا

 

تا شوم روشنگر دل‌ها به آه آتشین

گرم‌خویی‌های شمع انجمن باید مرا

 

رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو

با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا

 

آشیان بی طایر دستان سرا، ویرانه به

چند با دل‌مردگی‌ها پاس تن باید مرا ؟

 

تا ز خاطر کوه محنت را براندازم، رهی

همت مردانه‌ای چون کوهکن باید مرا

 

رهی معیری



هوای روی تو دارم نمی گذارندم


هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم

مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

 

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت

نگاه کن که به دست که می‌سپارندم ؟

 

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش

به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

 

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

 

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی

چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

 

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه

غم شکسته دلانم که می‌گسارندم

 

من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم

که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

 

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق

خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

 

هنوز دست نشسته است غم ز خون دلم

چه نقش‌ها که از این دست می‌نگارندم

 

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد ؟

که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

 

هوشنگ ابتهاج



روزی به یک درخت جوان گفت کنده ای


روزی به یک درخت جوان گفت کنده‌ای:

باشد که میز گوشه‌ی میخانه‌ای شوی

 

تا از غم زمانه بیابی فراغ بال

ای کاشکی نشیمن پیمانه‌ای شوی

 

یا این که از تو، کاسه‌ی تاری در آورند

شورآفرین مطرب دیوانه‌ای شوی

 

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشت قفل

گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

 

اما ز سوز سینه دعا می‌کنم تو را

چون من مباد آن که «درِ» خانه‌ای شوی

 

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته

روزی قرین آه غریبانه‌ای شوی

 

چون من مباد آن که به دستان خسته‌ای

در موی دختران کسی شانه‌ای شوی

 

روزی به یک درخت جوان گفت کنده‌ای:

باشد که میز گوشه‌ی میخانه‌ای شوی

 

حسین جنتی



که گز نکرده بریدند و بد قواره شدیم


… که گز نکرده بریدند و بد قواره شدیم

به دست درزی دنیا هزار پاره شدیم

 

هزار فرقه‌ی از هم هزار مرتبه دور

هزار تیغ که در هم به هر اشاره شدیم

 

ز چنگ خاک نرستیم اگر زمین خوردیم

به سعد شهره نگشتیم اگر ستاره شدیم

 

چه ساده شعله‌ی شک، سرو عزممان را سوخت

همین که دست به دامان استخاره شدیم

 

ز چشم آن که نبایست ساده افتادیم

به گوش آن که نبایست گوشواره شدیم

 

به قصد فتح جهان آمدیم و آخر کار

به کارگاه جهان خیل هیچ کاره شدیم

 

نبود مرکبمان از الست، بخت سیاه !

رکاب از تو گرفتیم اگر سواره شدیم

 

حسین بیگی نیا



از من بخواه سرد کنم آفتاب را


از من بخواه سرد کنم آفتاب را

یا سرکشم تمامی حجم سراب را

 

با من بگو حرام کنم صد شب سیاه

بر چشم‌های بی رمق خویش خواب را

 

اما نگو که از سر تزویر و حرص و ترس

در استکان شیخ بنوشم شراب را

 

از من مخواه آنکه به دریوزه وا کنم

در عرصه‌ی مگس پر و بال عقاب را

 

یا تن دهم به معصیتی که فقیه شهر

بر قامتش کشیده لباس ثواب را

 

بوی تعفنش همه جا را گرفته است

هر چند بر خودش زده صد من گلاب را

 

یک شهر اگر به پاکی او معترف شوند

«دریا» صدا نمی‌کنم این منجلاب را

 

امید بسته‌ام که سرم را دهد به باد

خرج شکم نمی‌کنم این شعر ناب را

 

محمد رضا طاهری



چیست گیتی محفلی با قیل و قال آمیخته


چیست گیتی ؟ محفلی با قیل و قال آمیخته

ذره‌هایی از وجود با زوال آمیخته

 

این تلاش آرزو آمیز هستی نام چیست ؟

خواب بی تعبیر گنگی با خیال آمیخته

 

وین گنه‌آلوده کردار پر از تشویش چیست ؟

اشتیاق لذتی با انفعال آمیخته

 

چیست این مخلوق لایشعر که دارد شوق فیض ؟

یک جهان نقصان به یک ارزن کمال آمیخته

 

قهر و مهر بی دلیل روزگار سفله چیست ؟

زشت‌خوییهای با غنج و دلال آمیخته

 

این همه کاوش برای درک ابهامات چیست ؟

فرض مجهولی به سوای محال آمیخته

 

هر دم از بهر دمی دیگر که گردد زندگی

وه چه عزت‌ها که با صدها سؤال آمیخته

 

رحیم معینی کرمانشاهی



به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر ؟


به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟

كه هر دم می‌گشايد پرده‌ای از راز خاكستر

 

به پای شعله رقصيدند و خوش دامن‌كشان رفتند

كسی زان جمع دست‌افشان نشد دمساز خاكستر

 

تو پنداری هزاران نی در آتش كرده‌اند اینجا

چه خوش پر سوز می‌نالد، زهی آواز خاكستر!

 

سمندرها در آتش ديدی و چون باد بگذشتی

كنون در رستخیز عشق بین پرواز خاكستر!

 

هنوز اين كنده را رويای رنگین بهاران است

خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر

 

من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست

حديث هستی ما بشنو از ايجاز خاكستر!

 

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد

خیال شعله می‌رقصد هنوز از ساز خاکستر

 

چه بس افسانه‌های آتشينم هست و خاموشم

كه بانگی بر نيايد از دهان باز خاكستر

 

هوشنگ ابتهاج