لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

ای در آمیخته با هر کسی از راه رسید


ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید

می‌توان از تو فقط دور شد و آه کشید

 

پرچم صلح برافراشته‌ام بر سر خویش

نه یکی ، بلکه به اندازه‌ی موهای سفید

 

سال‌ها مثل درختی که دم نجاری‌ست

وقت روشن شدن اره وجودم لرزید

 

ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من

به تقاضای خود اصرار نباید ورزید

 

شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری

دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید

 

من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی

زنده برگشتم و انگیزه‌ی پرواز پرید

 

تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق

شادی بلبل از آن است كه بو کرد و نچید

 

مقصد آنگونه که گفتند به ما ، روشن نیست

دوستان نیمه‌ی راهید اگر ، برگردید !

 

کاظم بهمنی



مرغک یاد تو گر در دل من لانه کند


مرغک یاد تو گر در دل من لانه کند

قمری ناطقه‌ام چه چه مستانه کند

 

کاسه‌ی عشق مرا گر شکند مهر تو دوست

دل مجنون مرا ظن تو فرزانه کند

 

سر چشمان تو را باده به پیمانه نگفت

که مگر از خبرش سجده به شکرانه کند

 

خواب هر شامم اگر جلوه‌ی روی تو نداشت

موی تعبیر مرا دست لقا شانه کند

 

جان شمعی شدی و من پی تو شاپرکی

جان بی‌جان مرا جان تو جانانه کند

 

ره گیسویت اگر رفتم و پر پیچ و خم است

مهرت این شب زده را راهی کاشانه کند

 

در گذرگاه حوادث که تو تقدیر منی

ترسم از حسن قضا سگ به حرم خانه کند

 

کاظم بهمنی



آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد


آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

 

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

عطر گیسوش چنان بود که بی‌هوشم کرد

 

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من

معصیت زمزمه‌هایی‌ست که در گوشم کرد

 

نیمه شب‌ها پس از این سجده کنان یاد من است

آن سحر خیز که آن صبح فراموشم کرد

 

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم

یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

 

در عزاداری او رسم چهل روز کم است

یاد چشمش همه‌ی عمر سیه پوشم کرد

 

کاظم بهمنی



اجل رسید و لبش را برابرم آورد


اجل رسید و لبش را برابرم آورد

چقدر بوسه‌اش از خستگی درم آورد

 

تمام شد همه‌ی آنچه زندگی می‌گفت

تمام شد همه‌ی آنچه بر سرم آورد

 

مقابلم ملکی می به استکانم ریخت

بدون آنکه بپرسد بیاورم ؟ آورد …

 

به خواب مرگ بنازم که از لج تقدیر

تو را در این دم آخر به بسترم آورد

 

طناب بسته به روح است مرگ، دست خدا

فقط مرا کمی از تو جلوترم آورد

 

هزار نامه نوشتم برای بعد از خویش

بخوان برای تو هر چه کبوترم آورد

 

کاظم بهمنی



حد اعلایی و با حد اقل‌ها همنشین


حد اعلایی و با حد اقل‌ها همنشین

آه مروارید اصل با بدل‌ها همنشین

 

از معما ماندنت چندیست لذت می‌بری

ای سوال مشکل با راه حل‌ها همنشین

 

من به لطف دوستانت رفتم اما سعی کن

بعد من کمتر شوی با این دغل‌ها همنشین

 

دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می‌کند

چشم وقتی می‌شود با مبتذل‌ها همنشین

 

گردن آویزی چنین را پاره کن، آزاد شو

آه مروارید اصل با بدل‌ها همنشین

 

کاظم بهمنی



شرمی ست در نگاه من اما هراس نه


شرمی‌ست در نگاه من، اما هراس نه

کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

 

چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت

درخواست می‌کنم نروی، التماس نه

 

از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است

من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه

 

من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما

با هم موازی است و لیکن مماس نه

 

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است

از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه

 

کاظم بهمنی



تا تو بودی در شبم من ماه تابان داشتم


تا تو بودی در شبم ، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

 

حال اگر چه هیچ نذری عهده‌دار وصل نیست

یک زمان پیشامدی بودم که امکان داشتم

 

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

 

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم

 

ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من !

من به این یک جمله‌ی خود سخت ایمان داشتم

 

لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

 

کاظم بهمنی



نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم


نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم

سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

 

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

 

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد

من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

 

بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما

مثل یک تنگ شبی می‌شکنم می‌میرم

 

روح  برخاسته از من ته این کوچه بایست

بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم

 

کاظم بهمنی



کسی که در حضور تو غزل ارائه میکند


کسی که در حضور تو غزل ارائه می‌کند

حرف نمی‌زند تو را ، عمل ارائه می‌کند

 

فقط برای کام خود لب تو را نمی‌گزم

کسی که شهد می‌خورد ، عسل ارائه می‌کند

 

نشسته بین دفترم نگاه لرزه‌افکنت

و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند

 

به کشته‌مرده‌های تو قسم که چشم محشرت

به خاطر معاد تو اجل ارائه می‌کند

 

«رفاه» دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی

برای جذب مشتری «بغل» ارائه می‌کند

 

بگو به کعبه از سحر درون صف بایستد

ظهر ، قریش ِ طبع من هُبل ارائه می‌کند

 

ظهر ، کلاس دینی و من و تو و معلمی

که هِی برای بودنت علل ارائه می‌کند

 

و غیبتی که می‌زند برای آن کسی است که

نشسته در حضور تو غزل ارائه می‌کند

 

کاظم بهمنی



مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیت


مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانیت

سلام و حال‌پرسی و شروع خوش‌زبانیت

 

فقط نه کوچه‌باغ ما ، فقط نه اینکه این محل

احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت

 

دوباره عهد می‌کنی که نشکنی دل مرا

چه وعده‌ها که می‌دهی به رغم ناتوانیت

 

جواب کن به جز مرا ، صدا بزن شبی مرا

و جای تازه باز کن میان زندگانیت

 

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای

سپس سر مرا ببَر به جای مژدگانیت

 

کاظم بهمنی



به رفتن تو سفر نه فرار میگویند


به رفتن تو سفر نه، فرار می‌گویند

به این طریقه‌ی بازی قمار می‌گویند

 

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز هم مثل گذشته نگار می‌گویند

 

اگر چه در پی آهو دویده‌ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می‌گویند

 

مرا مقایسه با تو، بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن خار می‌گویند ؟!

 

تو رفته‌ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می‌گویند

 

کاظم بهمنی



من به بعضی چهره ها چون زود عادت میکنم


من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیششان سر برنمی‌آرم، رعایت می‌کنم

 

همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم، رفع زحمت می‌کنم

 

این دهان باز و چشم بی‌تحرک را ببخش

آنقدر جذابیت داری که حیرت می‌کنم

 

کم اگر با دوستانم می‌نشینم، جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

 

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا ؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

 

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

 

توی دنیا هم نشد، برزخ که پیدا کردمت

می‌نشینم تا قیامت با تو صحبت می‌کنم

 

کاظم بهمنی



بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است


بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است

گاه در چشم خلایق روسیاهی لازم است

 

زندگی شطرنج با خویش است، تا کی فکر برد ؟

در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است

 

رشته‌ی بین من و او با گره کوتاه شد

معصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم است

 

هر که از دل‌پاکی‌ام دم زد مرا تنها گذاشت

آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است

 

بعد از این در راه عشقم هر گناهی می‌کنم

در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است

 

ما صراط مستقیم بی‌تقاطع ساختیم

گفته «لا اکراه فی الدین» پس دو راهی لازم است

 

کاظم بهمنی