اشکم که روان گشته و تا چانه رسیده
در کاسهی دست تو به پیمانه رسیده
از چاه زنخدان تو تا چشم تو از اشک
راهیست که برعکس به میخانه رسیده
با دست نوازشگرت آرام نمودی
هر زلزلهای را که بر این شانه رسیده
انگشت روانم طرف خال سیاهت
موریست که با عشق به یک دانه رسیده
بعد از شب پیله شب شمع است و پریدن
وهمیست که یک عمر به پروانه رسیده
باید که فراموش کنم پیرهنت را
آن مملکتی را که به بیگانه رسیده
مهدی رحیمی