من با خزان خزیده، تب رنگ و بو ندارم
من روز مرگ دیده، شب آرزو ندارم
تو چه خواندی از خطوطم ؟ دو سه صفحهای سکوتم
به چه گوش میسپاری ؟ سر گفتگو ندارم
همه گونه رد دردم، همه سویه خط خنجر
همه زخمیام از این روست که پشت و رو ندارم
چه سلاح و چند پرچم ؟ اگر از قبیلهی غم
دو هزار لشکر آید، دو سه جنگجو ندارم
برو آی بخت رنگین، سر جنگ و نفرت و کین
همه دیدهاند داری، تو بیا بگو ندارم
به چه میدهی امیدم ؟ که من از همه بریدم
بگذار تا بگریم، غم آبرو ندارم
شب در حصارم اما، همه انتظارم اما
غم عشق دارم اما، گلهای از او ندارم
مرتضی لطفی