بیتفاوت مینشینیم از سر اجبارها
مثل از نو دیدن صد بارهی اخبارها
خانه هم از سردی دلهای ما یخ میزند
در سکوت ما، صدا میآید از دیوارها
هر شبم بیتابی و بیخوابی و بیحاصلی
حال و روزم را نمیفهمند جز شبکارها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
«دوستت دارم» شده قربانی تکرارها
خندههای زورکی را خوب یادم دادهای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم ؟
بغض کردم ، خود خوری کردم ، نگفتم بارها
سید تقی سیدی