لیست شاعران
مجموعه اشعار عاشقانه اجتماعی

هزار قصه ناگفته در گلو دارم


هزار قصه‌ی ناگفته در گلو دارم

درون خویش جهانی هزارتو دارم

 

اگر شراب بیاری بیار خواهم خورد

وگر نماز بخوانیم من وضو دارم

 

نصیحتم بکند عاقل و نمی داند

که عقل را من دیوانه قبل از او دارم

 

ولی برای همه عاقلان بعد از او

دلی گداخته چونان خود آرزو دارم

 

منم هرآنچه تو خواهی، فرشته یا شیطان

منم که در دل خود این دو روبرو دارم

 

اگر من از تو بپرسم که دوستم داری؟

اگرچه دوست نداری ولی بگو دارم

 

وحید جلالی



ای کشتگان پیش از من آیین بی قراری چیست


ای کشتگان پیش‌از من! آیین بی‌قراری چیست؟

چون بگذرد عذاب از حد، حدّ فغان و زاری چیست؟

 

لب‌تشنگان بی‌تابیم، ساقی بخیل و می مفقود

چون رخصت صبوحی نیست پس چارۀ خماری چیست؟

 

ابری گران و گریانم امّا نَمی نمی‌بارم

بر سنگلاخ لم‌یزرع تأثیر آبیاری چیست؟

 

هر روز سنگ غلتانی از کوه می‌برم بالا

می‌افتد و نمی‌فهمم مقصود بردباری چیست

 

دیوانه‌ام که در صحرا از لاله‌ها نمی‌پرسم

انگیزۀ شکوفیدن در باد نوبهاری چیست

 

ای ضربه‌های بی‌قوّت! از جان من چه می‌خواهید؟

از پای اگر نیندازد پس کار زخم کاری چیست؟

 

ای کهنه‌نوشِ شورانگیز! مدهوشِ بادۀ پرهیز!

نومی‌خوران نمی‌دانند آداب می‌گساری چیست!

 

سمانه کهربائیان



اگرچه ناله نیارامد آرمیده بگیر


اگرچه ناله نیارامد آرمیده بگیر

بگیر گوش خودت را و ناشنیده بگیر

 

به باد اگر که سری می‌رود نرفته شمار

ز باغ اگر که گلی چیده شد نچیده بگیر

 

به چهره‌های هراسیده داغ سیلی را

بر آسمان سحر سرخی سپیده بگیر

 

به لب رسیدن و از لب پریدن جان را

پریدن لبه از ظرف لب‌پریده بگیر

 

نفوس بد مزن و عاقبت به لانه‌ی خود

کلاغ دربه‌در قصه را رسیده بگیر

 

چه فرق می‌کند آه است یا که خمیازه

نفس‌نفس‌زده‌ای را نفس‌کشیده بگیر

 

اگر که قطره‌ی اشکی به دیده‌ام دیدی

گمان گریه مبر دیده را ندیده بگیر

 

وحید عیدگاه طرقبه‌ای



او که می پنداشت من لبریز از خوشحالی ام


او که می‌پنداشت من لبریزِ از خوشحالی‌ام

پی نبرد از خنده‌ی تلخم به دست خالی‌ام

 

نارفیقانم چه آسان انگ بی‌دردی زدند

تا که پنهان شد به لبخندی، پریشان‌حالی‌ام

 

سال‌ها کنج قفس آواز خوش سر داده‌ام

تا نداند هیچ کس زندانیِ بی‌بالی‌ام

 

شادم از عمری که زخمم منتِ مرهم نبرد

گفت هرکس حال و رزوت چیست؟ گفتم عالی‌ام!

 

بارها افتادم اما باز هم برخاستم

سخت‌جانم کردِ خوشبختانه بد‌اقبالی‌ام!

 

سجاد رشیدی پور



به لحظه ای برسانم که لایقت باشم


به لحظه‌ای برسانم که لایقت باشم

اگرچه کم‌تر از آنم که عاشقت باشم

 

جهانْ جهانِ مصیبت، زمانْ زمانِ بلاست

_ نه این‌که آمدم آیینه‌ی دقت باشم _

 

میان این همه توفان، به من اجازه بده

که در عبور از این ورطه، قایقت باشم

 

نبینم اشک به چشمت، فرشته‌ی عاشق

نخواه شاهد آواز هق‌هقت باش

 

بخند و زمزمه کن شعر عشق را بگذار

که من شریک تمام دقایقت باشم

 

مهدی شعبانی



چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم


چون بوم بر خرابه‌ی دنیا نشسته‌ایم

اهل زمانه را به تماشا نشسته‌ایم

 

بر این سرای ماتم و در این دیار رنج

بیخود امید بسته و بیجا نشسته‌ایم

 

ما را غم خزان و نشاط بهار نیست

آسوده همچو خار به صحرا نشسته‌ایم

 

گر دست ما ز دامن مقصود کوته است

از پا فتاده‌ایم نه از پا نشسته‌ایم

 

تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را

ما رخت خویش بسته مهیا نشسته‌ایم

 

یک دم ز موج حادثه ایمن نبوده‌ایم

چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته‌ایم

 

از عمر جز ملال ندیدیم و همچنان

چشم امید بسته به فردا نشسته‌ایم

 

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر

چون شمع نیم‌مرده چه زیبا نشسته‌ایم

 

ای گل بر این نوای غم‌انگیز ما ببخش

کز عالمی بریده و تنها نشسته‌ایم

 

تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر

مانند سایه در دل شب‌ها نشسته‌ایم

 

تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما

ما یک دل و هزار تمنا نشسته‌ایم

 

چون مرغ پرشکسته، فریدون به کنج غم

سر زیر پر کشیده شکیبا نشسته‌ایم

 

فریدون مشیری



امروز نه آغاز و نه انجام جهان است


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه‌ی سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله‌ی این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله‌ی دست و زبان است

 

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

هوشنگ ابتهاج



چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به‌سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

که بر مراد دل بی‌قرار من باشی

 

تو را به آینه‌داران چه التفات بود

چنین که شیفتهٔ حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامیست

چو شمع سوخته آن به که بی‌سخن باشی

 

هوشنگ ابتهاج



زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند


زاهدان خواهند اسیر دام تزویرم کنند

من نه آن صیدم که با این دام نخجیرم کنند

 

حرف مفتی پیش من جز حرف مفتی بیش نیست

فاش گویم هر چه می‌خواهند تکفیرم کنند

 

با فقیهان دارم آهنگ جدل ترسم ز آنک

چون که در منطق فرو مانند تعذیرم کنند

 

هیچ ندهم گوش هرگز بر فسون واعظان

چون نیم احمق که تا این قوم تسخیرم کنند

 

ناصحان غیر مشفق ز آن کشندم سوی شیخ

تا بدین تقریب دور از حضرت پیرم کنند

 

آیتی از عشقم و فارغ ز کفر و دین ولی

کافر و مسلم به میل خویش تفسیرم کنند

 

در بهای ساغری بخشم متاع کفر و دین

گر چه یاران منع از این اسراف و تبذیرم کنند

 

شورها دارم به سر فرخ که گر عنوان کنم

ابلهان دیوانه خوانند و به زنجیرم کنند

 

فرخ خراسانی



بیا بدر کفنم را


بیا بدر کفنم را

که خسته کرده تنم را

 

ببین که سوخته داغی

بدن بدن بدنم را

 

بگو که بغض گرفته

گلوی دم زدنم را

 

صدای من شو و بشکن

سکوت شب شکنم را

 

که شاهدی و شنیدی

به هر دری زدنم را

 

تو زنده‌ای که بگویی

نگفته‌ی سخنم را

 

هنوز بوی تو دارد

چو بو کنی دهنم را

 

ببین سیاهی گیسم

بگو شکن شکنم را

 

عاطفه طیه



بهار میگذرد برگ ریز خواهد شد


بهار می‌گذرد، برگ‌ریز خواهد شد

انار شاخه‌نشین، سینه‌خیز خواهد شد

 

به رسم كهنه‌ی سركوب سربلند‌ی‌هاست

كه سرو سر به فلک برده، میز خواهد شد

 

ولی كسی كه عزیز دل پدر باشد

به چاه هم كه بیفتد، عزیز خواهد شد

 

دلی كه می‌شكنی، زخم می‌زند روزی

شكسته‌های لب شیشه تیز خواهد شد

 

به ما صبوری حلوا شدن نیامده است

همین بس است كه غوره، مویز خواهد شد

 

دلم خوش است به درد دلی در این غوغا

به «آه» آینه‌ی ما تمیز خواهد شد

 

کوثر خدابین



حساب میبرم از کمترین نشان عتابش


حساب می‌برم از کمترین نشان عتابش

خدا گواه که می‌ترسم از حساب و کتابش

 

درست نیست که در پیش چشم جمع بگویم

چه کرده با دل من لحن سرد و خشک خطابش

 

خشونتی است سکوتش، علامتی است نگاهش

که ماشه را نکشیده ولی پر است خشابش

 

معلمی که ز ما هر چه دیده هیچ نگفته

علامتی زده در دفتر حضور و غیابش

 

دوباره هول و ولایی، دوباره بیم بلایی

که مردمان بلاکش ندیده‌اند به خوابش

 

چه حاجت است به توجیه، عذر خواه و رها شو

بهانه‌های پیاپی نمی‌کنند مجابش

 

بگو به عشق میانجی‌گری کند به شفاعت

بلور قند ببندد میانه‌ی شکرآبش

 

سمانه کهربائیان



همین دلی که پر است از شکایت و گله دارد


همین دلی که پر است از شکایت و گله دارد

برای از تو شنیدن هنوز حوصله دارد

 

سجاد رشیدی پور



ز قله رد شده افتاده در سرازیری


ز قله رد شده افتاده در سرازیری

جوان تازه رسیده به وادی پیری

 

که ایستاده و پرسیده از خودش ناگاه:

چقدر دربدری، اضطراب، درگیری ؟

 

تو آفتابه‌ی خرج لحیم خواهی شد

به افتضاحی یخچال‌های تعمیری

 

دل شکسته به سالم بدل نخواهد شد

نروید از پس دندان دائمی، شیری

 

گذشت دوره‌ی اندیشه‌های سودایی

پرید خلسه‌ی بی تابی اساطیری

 

پریدی از همه‌ی خواب‌های آینده

میان لحظه‌ی اکنون، ولی به این دیری

 

نترس زندگی‌ات مال توست، راحت باش

تو مرده‌ای و از این بیشتر نمی‌میری

 

سمانه کهربائیان



به چشم های من از قرار برگشته


به چشم‌های منِ از قرار برگشته

هوای گریه‌ی بی‌اختیار برگشته

 

بگو به آن مژه‌های سیاه رفته مگر

که بخت عاشق چشم‌انتظار برگشته ؟

 

منم همان که خودش را رسانده با امید

سر قرار تو و بی قرار برگشته

 

اسیر آهوی چشمت شده دل شیرم

پی شکار تو رفته، شکار برگشته

 

به حکم اهل دل این مرد را شهید بدان

اگر چه زنده از این کارزار برگشته

 

خوشم به این که از این عشق برنمی‌گردم

چه غم اگر ورق روزگار برگشته ؟

 

سجاد رشیدی پور