تا شرم هست پردهی بیگانگی به جاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیاض لاهیجی
تا شرم هست پردهی بیگانگی به جاست
ما را شراب با تو مگر آشنا کند
فیاض لاهیجی
گر صلح نخواهی به من از جنگ چه مانع ؟
برخیز که ما تیغ نهادیم و سپر هم
فیاض لاهیجی
کثرت غم در دلم، بر یاد او جا تنگ کرد
کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
فیاض لاهیجی
میفزاید عشق من، هر دم چو حسن کاملت
کم شود صبر از دلم، هر روز چون رحم از دلت
فیاض لاهیجی
غمت به سینه مرا جای مدعا نگذاشت
به حسرت دگرم حسرت تو وا نگذاشت
فیاض لاهیجی
رخصت نظاره ارزان گشت، پنداری که باز
چشم مست او به فکر قتل عام افتاده است
فیاض لاهیجی
رمیدنهای عاشق در حقیقت دام معشوق است
به وحشت الفت دیگر بود جادو نگاهان را
فیاض لاهیجی
دشمنیهای دو عالم با من از بیداد اوست
گر چه صد شمشیر بر سر میخورم، قاتل یکی است
فیاض لاهیجی
کثرت غم بر دلم، بر یاد او جا تنگ کرد
کار بر خود تنگ کرد، آن کو دل ما تنگ کرد
فیاض لاهیجی
برداشت یار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو کشف شد، چه دلیل و کدام بحث ؟
فیاض لاهیجی
میفزاید عشق من، هر دم چو حسن کاملت
کم شود صبر از دلم، هر روز چون رحم از دلت
فیاض لاهیجی
محو دیداریم، واعظ از سر ما دور شو !
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
فیاض لاهیجی
بیغمیها کشتیام را خوش به ساحل رانده بود
گریه را نازم که بازم سر به دریا داده است
فیاض لاهیجی