آیینه شد به دستم پر نقش همچو خاتم
از بس که بر رخ من افتاده است چینها
فانی کشمیری
آیینه شد به دستم پر نقش همچو خاتم
از بس که بر رخ من افتاده است چینها
فانی کشمیری
گر به چشم تر ما کرد قدت جا، چه عجب
سرو هم میل اقامت به لب جو دارد
فانی کشمیری
حسن ادب از شیشه بیاموز که هر دم
خم گشتن او پیش قدح بهر سلام است
فانی کشمیری
سخن ز عشق به هر جا نمیتوان گفتن
بیان ناز و نیاز است، قصه خوانی نیست
فانی کشمیری
تا روی نیارد به تو آرام نگیرد
در عشق دلم هیچ کم از قبله نما نیست
فانی کشمیری
ایمن است از نقطهی شک تا سخن بر صفحه نیست
از مگس بیمی نباشد سفرهی ننهاده را
فانی کشمیری
گه دهانت جان ستاند، گاه خالت دل برد
در کتاب آفرینش نقطهای بیکار نیست
فانی کشمیری