خود را به درِ صومعه گم کردهام امروز
امید که در گوشهی میخانهی بیابم
طالب آملی
خود را به درِ صومعه گم کردهام امروز
امید که در گوشهی میخانهی بیابم
طالب آملی
در فراقت گل ما بو، می ما رنگ نداشت
حال ما بی تو چو احوال تن بی سر بود
طالب آملی
گفتند چه بودت به جهان، رهزن اقبال
نالیدم و گفتم که هنر بود، هنر بود
طالب آملی
زائل نشد ملال به افراط می، دریغ
صد شیشه گشت خالی و دل همچنان پر است
طالب آملی
می در کف است، طرهی معشوق گو مباش
باری پیاله هست اگر همپیاله نیست
طالب آملی
من و تو شانهکش زلف نالههای همیم
بیا به جایزهی هم دهان هم بوسیم
طالب آملی
کمند زلف را در گردنت گستاخ میبینم
گرفتاری مبارک باد، کی گشتی شکار خود ؟!
طالب آملی
نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آنقدر صبر ندارم که خبر گردد باز
طالب آملی
دل آشنا به زبان نگه نبود افسوس
وگر نه از طرف یار صد اشاره گذشت
طالب آملی
کو حالتی که فهم کند لذت وصال ؟
گیرم شود به فرض میسر وصال دوست
طالب آملی
غافل مشو که منع پی آزمودن است
و آن در که بسته دوست برای گشودن است
طالب آملی
مرد غیرت ندهد آب رخ فقر به باد
روزه نیت کند آن روز که نانش نرسد
طالب آملی
خست مدان اگر ندهم نقد جان به خصم
من کیستم که دست رسانم به مال دوست ؟
طالب آملی
ما را زبان شکوه ز بیداد چرخ نیست
از ما خطی به مهر خموشی گرفتهاند
طالب آملی
به غیر خاطر جمعی که کس ندید به خواب
دگر چه هست در این عالم مکرر ؟ هیچ
طالب آملی