ببین چه بر سر یعقوب آمد از یوسف
وفا مجوی ز معشوق اگر چه فرزند است
سلیم تهرانی
ببین چه بر سر یعقوب آمد از یوسف
وفا مجوی ز معشوق اگر چه فرزند است
سلیم تهرانی
چو خاک اگر چه ندارد وجود من قدری
برای کوری دشمن نگاه دار مرا
سلیم تهرانی
بس که از سرگشتگیها رفتهام در خود فرو
مانده چون گرداب از اعضایم گریبانی و بس
سلیم تهرانی
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم، یادگاری چمنم
سلیم تهرانی
غیر من کز کمر نازک او بیتابم
نشنیدم که برد دل ز کسی موی سپید
سلیم تهرانی
پایم ز کوی او چه عجب گر بریده شد
تا کی به روی شیشهی دلها توان گذشت
سلیم تهرانی
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم ؟
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی
به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا
سلیم تهرانی
نمیداند حساب غم، سلامت پیشه پندارد
که مجنون میشمارد بیسبب ریگ بیابان را
سلیم تهرانی
برهنهایم، که ننگ است اهل همت را
که دست خود به سوی آستین دراز کنند
سلیم تهرانی
چشم خویشان را حسد از بس به دولت شور کرد
شد چو یوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد
سلیم تهرانی
نتیجهای که دهد راستی، تهیدستی است
الف همیشه برای همین ندارد هیچ
سلیم تهرانی
ز رازداری ما، جمع دار خاطر را
ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است
سلیم تهرانی
نیست غیر از نرم گفتاری درشتی را علاج
کوه را ز آهسته گویی از جواب انداختیم
سلیم تهرانی
از ما به سان کوه سؤالی که میکنی
خاموش باش و گفتهی خود را جواب گیر
سلیم تهرانی