شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
سعدی
شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم
سعدی
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
سعدی
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
سعدی
هر یک از دایرهی جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
سعدی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
سعدی
گر دوست واقف است که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
سعدی
من آن نیام که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
سعدی
ای کاشکی میان من استی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است
سعدی
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
سعدی
تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید
که دوستان تو چندان که میکشی بیشند
سعدی
چه روزها به شب آوردهام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
سعدی