نداد بوسه و این با که میتوان گفتن؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است
رهی معیری
نداد بوسه و این با که میتوان گفتن؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است
رهی معیری
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
رهی معیری
تار و پود هستیام بر باد رفت، اما نرفت
عاشقیها از دلم، دیوانگیها از سرم
رهی معیری
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانهی ما
رهی معیری
نبود گوهر یکدانهای در این دریا
و گر نه چون صدف آغوش میگشودم من
رهی معیری
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق !
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
رهی معیری
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزردهی دردم، دو سه پیمانه بسم نیست
رهی معیری