نفرین دگر درخور این جور ندارم
عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد
حزین لاهیجی
نفرین دگر درخور این جور ندارم
عاشق نشود هر که مرا از تو جدا کرد
حزین لاهیجی
چنین که مینگرم خون عالمی است هدر
رواج جور تو بازار خون بها شکند
حزین لاهیجی
لب مخمور مرا جرعه نبندد ساقی
چون رسد دور به من، میکده بردار بیار
حزین لاهیجی
از صبر میزند دل مغرور لافها
خواهم که خویش را به فراق امتحان کنم
حزین لاهیجی
نه جان را وصل دلخواهی، نه دل را قوت آهی
من حسرتنصیب از زندگانی تهمتی دارم
حزین لاهیجی
مژه بر هم نزدم آینهسان در همه عمر
بس که در دیدهی من شوق تماشای تو بود
حزین لاهیجی
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
حزین لاهیجی
نه هر که یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموز معنی و درد سخنوری داند
حزین لاهیجی
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی است
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
حزین لاهیجی
خوش دوزخ نقدی است حزین، آتش خجلت
گیرم که به روی تو نیارند گنه را
حزین لاهیجی
مرغی که شکستی پر و بالش به اسیری
خواه از قفس آزاد کنش خواه نگه دار
حزین لاهیجی
میکند دل در خم زلف تو زاری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بیقراری بیشتر
حزین لاهیجی
جان میطلبد از من شوریده خیالت
ویرانه ندیدیم گدا داشته باشد
حزین لاهیجی
همچون صدف به سینه هر نکته را بپرور
گوهر نگشته حیف است حرف از دهن برآید
حزین لاهیجی
ما چون ز خرابات جهان پاک برآییم ؟
آلوده برون رفت ز جنت پدر ما
حزین لاهیجی