بالابلند عشوهگر نقشباز من
کوتاه کرد قصهی زهد دراز من
حافظ
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
حافظ
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
حافظ
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمانابرویی است کافرکیش
حافظ
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
حافظ
فلک به مردم نادان دهد زمام امور
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
حافظ
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
حافظ
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
حافظ
عهد کردی که بسوزی ز غم خویش مرا
هیچ غم نیست تو میسوز که من میسازم
حافظ
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
حافظ
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکیشم
حافظ
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
حافظ
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانۀ ابروی تو بود
حافظ
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری ؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
حافظ